آیا مارکسیسم دچار بحران است؟
نیکوس پولانتزاس
منتشرشده در کنکاش، دفتر 1، تابستان 1366، صفحات 74-62
پیشسخن مترجم
این روزها همه از بحران مارکسیسم سخن میگویند. خیزش اندیشهها و جنبشهای محافظه کار در سطح جهانی از یک سو و انحطاط “سوسیالیسم واقعا موجود” از سوی دیگر دیر زمانی است که پرسشواره بحران مارکسیسم را در اذهان روشنفکران چپ اروپا و امریکا ایجاد کرده است. چپ ایران نیز پس از شکست سهمگینی که فصل دیگری بر کارنامه فقر تئوریک آن افزود سرانجام با تأخری طولانی خود را در برابر این سوال یافته است: آیا مارکسیسم دچار بحران است؟ متاسفانه باید گفت که مبحث “بحران مارکسیسم” در میان چپ، خود دچار بحران است! نه تنها پاسخی به سوال بالا پیدا نکردهایم، بلکه حتی پرسش را نیز درنیافتهایم. به جای تعمق در پرسش، همواره پاسخهای از پیش آماده خود را بیرون کشیدهایم. جوابهایی مانند “خیر، مارکسیسم در بحران نیست، شما (روشنفکران) در بحران هستید” و یا “باری مارکسیسم دچار بحران است و باید فرای آن رفت” به فراخور اندیشه سخنران شنیده میشوند، حال آن که اغلب هیچ یک را تعمقی به دنبال نیست.
نیکوس پولانتزاس به عنوان یک محقق مارکسیست کوشید تا پاسخی شایسته برای این سوال مهم بیابد. مقاله حاضر ثمره آن تلاش است. این مقاله که اندک زمانی قبل از خودکشی او در سپتامبر 1979 نوشته شده است به لحاظ ترکیب، جدیت تحقیق و رادیکالیسم سیاسی آن بس پرارزش میباشد. باشد که ترجمان این مقاله بازگشایی افقهای جدیدی را در مبحث “بحران مارکسیسم” در میان ما سبب گردد.
برگردان این نوشته از انگلیسی به فارسی از نشریه Journal of the Hellenic Diaspora Fall 1979, vol. VI, no. 3 انجام گردیده است.
***
قبل از وارد شدن به موضوع بحثمان – بحران مارکسیسم – باید توجه کنیم که امروزه افراد بسیاری از بحران مارکسیسم سخن میگویند. بسته به آن که چه کسی سخن میگوید معانی سیاسی، ایدئولوژیک و تئوریک بحران متفاوت میگردند. طبیعتا مخالفین قدیمی—و هم چنین تغییر کیش دادگان جدید—با صدایی رسا و با استفاده از مشکلاتی چند در مارکسیسم، از مرگ مارکسیسم و منسوخ شدن مارکسیسم سخن میرانند. این چیز جدیدی نیست. در درازنای تاریخ مارکسیسم، مخالفین آن و روشنفکران دست راستی در کل، سخت تلاش کردهاند تا مارکسیسم را به صورت یک تئوری بیاعتبار نشان دهند. اما امروزه رفته رفته در بعضی از کشورهای اروپای غربی این تاکتیک استاندارد، اشکال جدید و افراطی به خود میگیرد. در حقیقت بعد از یک دوره طولانی که ایدئولوژی حاکم در همه جبههها عقب نشسته بود—عقب نشینی که در اروپا با جنبشهای کارگری و ضدفرهنگی (مه 1968) آغاز گردید و قبل از آن در هیبت جنبش ضد جنگ ویتنام در آمریکا موجود بود—حال، شاهد یک شکل گیری مجدد ایدئولوژی حاکم در اشکال جدید هستیم. این شکل گیری همزمان با یک حمله همه جانبه در تمامی جبههها علیه مارکسیسم آغاز شده است. هم تغییر شکل و هم ضد حمله ایدئولوژی حاکم همچون همیشه، حاوی تضادهایی است. این تضادها این بار به خاطر این که بازتولید و پخش ایدئولوژی حاکم نه به طور سیستماتیک بلکه به طور مقطعی انجام میگیرد بسیار عمیقتر از گذشته میباشند. دلیل این امر آن است که مرکز ثقل دستگاههای ایدئولوژیکی که آن را بازتولید میکند از نظم گفتاری متکی بر نهادها (مدارس، دانشگاه ها، کتاب ها، غیره) به وسایل ارتباط جمعی (رادیو، تلویزیون، رسانههای عمومی و غیره) منتقل گردیده است.
ایدئولوژی معاصر حاکم
میتوانیم به اختصار سه عنصر تعیین کننده ایدئولوژی معاصر حاکم را برشماریم. اول، گرایش غیر عقلانیگرا (Irrationalism) که شکل مفرط آن در اندیشه “فیلسوفان جدید” ظهور میکند ولی به آنها محدود نمیگردد. حمله به مارکسیسم بخشی از یک حمله گستردهتر علیه خردگرایی، از جمله فلسفه عصر روشنگری (که به آن به عنوان منادی مارکسیسم نگریسته میشود) است که تحت نام وهم و “انگیزه آنی” یا در ارتباط با احیا اشکال گوناگون فرقهگرایی (Cultism) مذهبی در اروپای غربی انجام میگیرد.
دوم، نئولیبرالیسم: که تلاشی است از سوی ایدئولوژی حاکم برای بهره برداری و تحریف کردن مبارزه برحق برای حقوق بشر و هم چنین برای بازگشت به افسانه “تمدن غربی” به عنوان سنگ بنای دموکراسی و پیشرفت سیاسی. در زمینه اجتماعی – اقتصادی و در چارچوب بحران اقتصادی حاضر، نئولیبرالیسم مشوق آزادسازی اقتصاد از دخالت دولت است. این خود ورشکستگی نظرات کینز (Keynesianism) و دولت رفاهی یا عقب نشینی دولت از سیاستهای اجتماعی را برملا میسازد. نئولیبرالیسم نبرد خود را علیه مارکسیسم از آن جا آغاز میکند که مطرح میسازد فرضیات تئوریک مارکسیسم خود مطمئنا به استبداد (Gulag Archipelago) میانجامد، همان گونه که ابر باران را سبب میگردد. بنا به اظهار آنها آیا شوروی کشوری نیست که در آن مارکسیسم به قدرت رسیده است و آیا این شوروی و دیگر کشورهای “سوسیالیستی” نیستند که در آن رژیمهای توتالیتر بیشرمانه حقوق مدنی و آزادیهای سیاسی را نقض میکنند؟
سوم، استبدادگرایی (Authoritarianism): خرد پدرسالار که تاکید بر انضباط و اجتناب از زیاده روی در آزادیهای دموکراتیک را تبلیغ میکند، زمینههای سلطه طلبی در گزارش سال 1975 کمیسیون سه جانبه که از کسانی چون پرزیدنت کارتر قبل از انتخابش، ریموند بار نخست وزیر فرانسه، جیوانی اگنلی (Giovanni Agnelli) کارخانه دار ایتالیایی و پرزیدنت کنسرسیوم بانکی میتسوبیشی تشکیل شده بود به چشم میخورد. رشد خرد تمرکز طلب، خود بیانگر نزول نهادهای دموکراتیک در جوامع مدرن، افزایش اهمیت بوروکراسی، و اهمیت خاص دستگاههای ایدئولوژیک یک دولت را که ستم آنها دیگر کمتر براساس استفاده از نیروی فیزیکی و بیشتر بر درونی شدن خشونت سمبلیک در افراد بنا شده است میباشد.
این عناصر که از هر سو متضاد به نظر میرسند در اساس دارای یک تداوم داخلی بوده و یک جهان بینی را تشکیل میدهند. قبل از هر چیز ما میدانیم که در تاریخ فلسفه سیاسی بورژوازی، لیبرالیسم اغلب با استبدادگرایی همزیستی داشته است. برای مثال نزد روسو لیبرالیسم در روابط اجتماعی با این عقیده که “هر شهروند باید تا سرحد امکان مستقل از دیگر شهروندان و تا حد امکان وابسته به دولت باشد” سازگار بود. فیزیوکراتهای انگلیسی در آن واحد پیرو لیبرالیسم در امور اقتصادی و مبلغ استبداد در سیاست بودند تا دولت بتواند صلح اجتماعی را در خدمت مالکیت خصوصی حفظ کند.
هنوز کاملا روشن نیست که چرا تقارب لیبرالیسم و استبدادگرایی دیگر نه توسط خردگرایی که توسط خردگریزی کامل میگردد. توضیح من آن است که مرکز ثقل از قهر خشن سازماندهی شده به ستم درونی منتقل گردیده است، حقیقتی که به شکلی پیچیده در سطح نمادی-ایدئولوژیک ترجمان مییابد. یک دلیل دیگر آن تشدید فزاینده منطق تکنوکراتیک روابط سیاسی-اجتماعی است که در برخی افراد گرایش به فرار از واقعیت را که به شکل سمبلیک در خردگریزی بیان میشود ایجاد میکند.
ما هم چنین باید تاکید کنیم که تجدید سازمان ایدئولوژی حاکم در سالهای اخیر با شکست مهم جنبش طبقه کارگر، به خصوص انتخابات پارلمانی فرانسه در سال گذشته و بن بست استراتژی سازش تاریخی در ایتالیا و در کل با تضعیف نسبی جنبه سیاسی مبارزات کارگری در اروپا در ارتباط است. عقب نشینی نسبی مارکسیسم از طلایه داری ایدئولوژیک، نتیجه شکست یا افت جنبش طبقه کارگر در کشورهایی همچون فرانسه و ایتالیا (که شکست در آنها به شدت تجربه گردید) و همچنین آلمان و اسپانیا میباشد. مارکسیسم دیگر به شکلی محدودتر از دو یا سه سال پیش مد روز است. در نتیجه ما شاهد یک ضد حمله غضب وار ضد-مارکسیستی از سوی کلیت دست راستیها و محافل “لیبرال” در تمامی عرصههای زندگی عمومی هستیم. عقب نشینی سیاسی جنبشهای طبقه کارگر این گونه عکس العملهای واپسینگرای سیاسی را تسهیل کرده است.
جهتگیری تئوریک حمله ضد-مارکسیستی
حمله ضد مارکسیستی در علوم اجتماعی همواره آشکار نبوده و اغلب اشکال پیچیده و مبدل شدهای به خود میگیرد. این امر به خصوص در احیا اثباتگرایی (Positivism) وبری (Weberian) فسیل شده از یک سو و تجربهگرایی (Empiricism) انگلوساکسونی از سوی دیگر نمایان میگردد. انکار اهمیت حیاتی نقش تئوری در علوم اجتماعی یکی از خصلتهای شاخص حمله علیه مارکسیسم است. ما نظاره گر احیا تجربهگرایی و انکار رابطه ارگانیک بین علوم اجتماعی و سیاست هستیم: یعنی جدا کردن معیارهای ارزش و قضاوت از واقعیت، چنان که در اندیشه ماکس وبر شاهد هسیتم.
یکی از دستاوردهای مهم تفکر مارکسیستی برای علوم اجتماعی ایجاد رابطهای نزدیک مابین دیدگاه سیستماتیک تئوریک (همان گونه که معتبرترین روشهای شناختشناسی معاصر تایید میکنند تنها راه رسیدن به تحلیل مشخص از شرایط مشخص است) و اگر چه اثبات گرایی، تجربهگرایی از یک سو و خردگریزی از سوی دیگر متقابلا متضاد به نظر میرسند ولی هر دو تئوری را در تحلیل خود طرد کرده و از این رو عناصری از یک جهان بینی متحد را، مشخصا ایدئولوژی تجدید سازمان یافته حاکم را که امروزه نیز مانند گذشته خود را در مخالفت با مارکسیسم علم میکند، تشکیل میدهد.
یکی دیگر از خصوصیات دوران حاضر موج اپورتونیسمی است که بخش عظیمی از روشنفکران اروپای غربی را در خود فرو برده است. هنگامی که مارکسیسم مد روشنفکری روز بود این افراد یورش بردند تا خود را به عنوان متخصصین این موضوع عرضه کنند و یا حداقل مخالفتهای خود را به سکوت برگزار کردند. امروزه همان افراد با یکدیگر رقابت میکنند تا ببینند چه کسی میتواند بیشتر ضد-مارکسیست باشد، چه کسی میتواند قاطعانهتر ادعا کند که “فرای مارکس رفته است”. حقیقتا بسیاری راه افراط در انتقاد از خود بیشرمانهای را نسبت به “گذشته مارکسیستی” خود در پیش گرفته اند: “فلاسفه جدید” نمونههایی برجسته از این گروه هستند چرا که بعضی از آنها مانند آندره گلاکسمن (Andre Glucksmann) قبلا مائوئیست بودند.
البته اقتران ایدئولوژیک هنوز در یونان، جایی که مفاهیم مارکسیستی در میان روشنفکران و دانشجویان جوان بعد از سقوط حکومت دیکتاتوری تاثیری بسزا به دست آورد، کماکان متفاوت است. اما من فکر میکنم که این اقتران به زودی در کشور ما نیز به دلیل تاثیر همواره مهم خارج (به خصوص حال که نیاز ما به اروپایی شدن در همه جا با بوق و کرنا اعلام میشود) و آن که مفاهیم مارکسیستی نتوانستهاند در کشور ما به شکلی ارضا کننده با علوم اجتماعی پیوند بخورند، عوض خواهد شد. ما به اندازه کافی آثار مارکسیستی بومی که توانایی قد علم کردن در برابر ایدئولوژیهای خردگریزی، تجربهگرایی و نئولیبرالیسم داشته باشند، در دست نداریم. هم اکنون نیز اثباتگرایی نئو-وبریستی و به خصوص تجربهگرایی انگلوساکسونی زمینههایی را برای خود به دست آورده اند، اگرچه هنوز از این شهامت برخوردار نیستند تا هویت خود را آشکار کنند. و از آن جا که در کشور ما هرکس آن چیزی است که میگوید به نظر میرسد که این گرایشات در حال حاضر توانستهاند به طریقی “مبتکرانه” با مارکسیسم همزیستی کنند.
توسعه بیشتر این گرایشات بسیار مضر خواهد بود، نه فقط به دلیل منش عمیقا ضد-مارکسیستی آنان بلکه از آن رو که مانع توسعه تئوری بدیع یونانی میگردند. یک پدیده جدید و نوید دهنده بعد از سقوط دیکتاتوری آن بود که مردم نیاز به یک دیدگاه جدی تئوریک که بتواند ما را از “واقعیت وهمگرای زندگی روزمره” و قلمرو کوچک تجربهگرایی جز به جز بیرون آورد تا بتوانیم تحلیلهایی علمی را سامان دهیم حس نمودند. اما آن گرایشات ضد-مارکسیستی عوام فریبانه میکوشند تا روحیه پیدا کردن راه ساده را که برای سالیان سال در بین یونانیان ترویج شده است را ادامه دهند، اگر چه ما میدانیم که به قول مارکس یک “جاده ملوکانه” برای رسیدن به آگاهی وجود ندارد. برای بعضی از روشنفکران جوان یونانی در یونان و خارج از کشور مارکسیسم چیز بیشتری از یک ظاهرسازی ساده شده و یا نمایشی از بازی با کلمات شبه مارکسیستی نمیباشد. در آثار آنان مفاهیم تئوریک به مقولههایی تجربی تقلیل یافتهاند و از این رو راه برای یک سری سازشها با ایدئولوژی حاکم باز کردهاند. برای مثال تعدادی از مطالعات اخیر در مورد واقعیتهای یونان که به طور لفظی و پیشاپیش (a priori) به نیاز به تحلیل طبقاتی اشاره میکنند قادر نیستند که نتیجه گیریهای مشخص خود را توسط توصیفی نسبتا جدی از مبارزه طبقانی در یونان تایید کنند.
ما هم چنین به طور فزایندهای با نوعی از ضد-مارکسیسم مواجه هستیم که در نزد مبلغین آن این گونه به نظر نمیرسد، مانند آرایی که در نشریاتی که در راستای محیط “فلسفه جدید” پاریس ارائه میشوند. جنبه جالب ولی خطرناک این پدیده این است که به طور عینی تسهیل پخش ایدئولوژی رسمی و نئولیبرالیسم را که از طریق آن یک بخش از “روشنفکران آلامد، مترقی” به حمایت و تبلیغ دولت استبدادگرای دست راستی میپردازند را فراهم میآورد.
آیا بحرانی در مارکسیسم وجود دارد؟
رشد مقولاتی همچون خردگریزی، تجربهگرایی و استبدادگرایی به خودی خود نشانه بحران مارکسیسم نمیباشد. من فکر میکنم که گسست ایدئولوژیک مابین مارکسیسم و تفکر ضد-مارکسیستی تا آن جا که موجود است تحولی مثبت است، چرا که طلایه داری تازه مارکسیسم در اقتران ایدئولوژیک، و به خصوص همزیستی مغشوش وار آن با گرایشات ضد-مارکسیستی از دیدگاه من تنها یک موقعیت غیر سالم را برای مارکسیسم ایجاد کرد و آن خطر آکادمیزه شدن مارکسیسم و تبدیل آن به یک ایدئولوژی حاکم بود.
ما نباید تنها خود را به دیدگاهی اروپایی محصور کرده و به وقایعی که در سطح جهانی رخ میدهند بیتوجه باقی بمانیم. با وجود تحولات اخیر در اروپای غربی، مارکسیسم عمیقا تفکر معاصر را تحت تاثیر قرار داده است (ژان پل سارتر آن را افق غیر قابل گذشت عصر ما نامیده است) و نه تنها در کشورهای در حال توسعه (مانند آمریکای لاتین) بلکه در کشورهای پیشرفته انگلوساکسون همچون انگلیس و آمریکا نیز پیاپی در حال رشد است. تناقض خود در آن جا است که تجربهگرایی انگلوساکسون در اروپای غربی نمود مییابد، حال آن که روشنفکران مترقی محل پیدایش آن خود عظیما به سوی مارکسیسم رو میتابند. اما امروزه بحرانی در مارکسیسم هست که کاملا با بحرانی که مخالفین آن اعلام میدارند بیارتباط است. در این مورد، با وجود تمام اختلافات بین ما در مورد ماهیت بحران، من با لویی آلتوسر که از یک بحران خلاق و امیدوارانه در مارکسیسم سخن راند موافقم.
این که میگوییم بحران مارکسیسم عناصری خلاق را با خود حمل میکند البته بدان معنی نیست که دلایل به وجود آورنده آن مثبت میباشند. بلکه برعکس این جنبه کاملا منفی کشورهای “سوسیالیسم واقعا موجود” (که در آن تملق از مارکسیسم، جزم اندیشی رسمی دولتی را تشکیل میدهد) بود که تسریع سقوطی را که مدتها تفکر مارکسیستی را تهدید میکرد به سرانجام رساند. این سقوط خود اما میتواند سودمند باشد اگر مارکسیسم بتواند خود را از بند سکون جزمی و بیحسی که آن را فرا گرفته است رها سازد.
اولین دلیل بحران مارکسیسم که تاریخ ما را بدان هدایت کرده است، این حقیقت پذیرفته شده است که رژیمهای حاکم در کشورهای “سوسیالیسم واقعا موجود” آزادیهای دموکراتیک را معوق گذاردهاند. ادراک این حقیقت تقریبا تمامی احزاب کمونیست اروپای غربی را وادار نمود که موضعی انتقادی برگزیده و مواضع خود را از مواضع شوروی جدا سازند. دومین دلیل بحران که با شکلی لاینفک با اولی در آمیخته است تفرقه ژرفناک جنبش بین المللی طبقه کارگر است که قبل از شروع اختلافات چین و شوروی آغاز گردیده بود.
این مسایل اولین تکان را به مارکسیسمی که به جزمگرایی یا ایدئولوژی رسمی دولتی مبدل نگردیده بود وارد آورد. از طریق این مسایل اما ما خود دریافتیم که یک توضیح کافی مارکسیستی مبتنی بر تئوری و شواهد علمی جدی برای وضعیت رایج در کشورهای “سوسیالیسم واقعا موجود” و درگیریهای مسلحانه مابین آنان در دست نداریم. اگر چه چندین محقق مارکسیست از تروتسکیستهای کلاسیک تا النستین (Ellenstein) و بتلهایم کشورهای اروپای شرقی را مطالعه کردهاند اما ما هنوز یک تحلیل ارضا کننده از این گونه رژیمها در دست نداریم. این بدان معنی است که دست راستیهای سیاسی و متخصصین مجمع الجزایر کولاک آزاد هستند تا به افراط از اغتشاش و غیر قابل اتکا بودن مارکسیسم سخن بگویند.
ما باید این وضعیت را در چارچوب مقطع حاضر در اروپای غربی نگاه کنیم. تا چند سال پیش، احزاب کمونیست و سوسیالیستهای چپ (مانند حزب سوسیالیست فرانسه که از سوسیال دموکراسی کلاسیک متفاوت است) در چارچوب نظامهای سیاسی کشورهایشان تنها در نقش احزاب اپوزیسیون ظاهر میشدند ولی حالا برای اولین بار و با وجود تمامی شکستهای اخیرشان، یک احتمال واقعی وجود دارد که بتوانند در قدرت دولتی شریک گردند. در این چارچوب آشکار گردیده است که مارکسیسم جزم گرانه تنها نتوانسته است یک استراتژی جدید برای فتح یا شریک شدن در قدرت دولتی در شرایط حاضر را اندیشه کند تا راهی برای گذار دموکراتیک به سوسیالیسم دموکراتیک ایجاد گردد، بلکه حتی قادر نیست که خواستی جدید را برای درک واقعیت کنونی از خود نشان دهد.
مشخصتر بگوییم تعدادی از نظرگاههای غالب مارکسیستی خود دیگر بیاعتبار شدهاند. مهمترین آنان این دیدگاه است که مارکسیسم یک نظام کامل و بینقص تعبیر تمامی پدیدههای انسانی است که در شکل مجموعهای از قوانین (عمدتا قوانین مشهور “ماتریالیسم تاریخی” که در زمان استالین نهادی گردید و در واقع چیزی به جز جزمیاتی نیستند که به بدترین وجهی فرموله شدهاند و با نقل قولهایی از به اصطلاح آثار “کلاسیک” مارکسیستی حمایت میشوند) تدوین گردیده است. این مشکل مارکسیسمی است که به نام “مارکسیسم-لنینیسم” شناخته میشود و همان طور که میدانیم توسط استالین و استالینیسم به کار گرفته شد.
من این نکته را به کرار و آخرین بار در مصاحبه ام با روزنامه Ta nea در تاریخ 17 و 18 اوت 1978 ذکر کرده ام. اگرچه فکر میکنم مطالب من کاملا واضح بودند باز هم دوست من ژرژ کاتیفوری (George Katiforis) این فرصت را غنیمت شمرد که در همان روزنامه با تاکید بر این که مارکس و انگلس هیچ گاه تحلیل خود را به عنوان یک تئوری کامل عرضه نکردهاند به من حمله کند. نکته او کاملا درست است ولی من فکر نمیکنم که هیچ گاه به ضد آن معتقد بوده ام. در هر صورت این واقعیت غیر قابل انکار است و باید بر آن تاکید کرد که استالینیستها به مارکسیسم به عنوان یک جزم جهانشمول نگاه میکردند و با “مارکسیسم-لنینیسم” نامیدن آن، قانون کردن آن و ارتقا آن به مرتبه یک مذهب برای چندین دهه آن را بر جنبش طبقه کارگر جهان تحمیل ساختند و هر صدا، مخالفت و سوالی را تکفیر کردند.
این “مارکسیسم” قطعا در بحران است. حتی حزب کمونیست فرانسه که در ارتباط با کمونیسم اروپایی یکی از عقب ماندهترین احزاب کمونیستی اروپا است و تزهای منتشر شده آن برای کنگره آینده از این نظر گامی به عقب نسبت به مواضع گذشته آن است، اصطلاح “مارکسیسم-لنینیسم” را برای مشخص کردن تئوری رسمی خود به دور انداخته و اصطلاح “سوسیالیسم علمی” را جایگزین آن ساخته است.
لذا حتی در میان احزاب کمونیست این تفکر گسترش مییابد که مارکسیسم نه تنها یک نظام کامل جهانشمول نیست، بلکه اصولا نمیتواند کارکردی غیر خلاقانه داشته باشد. این بدان معنا نیست که مارکسیستها باید تنها همان مفاهیم تئوریک قدیمی را با شرایط جدید “وفق” دهند. مارکسیسم تنها آن زمان خلاق است که موفق گردد هم طراز با پیشرفتهای تئوریک و تاریخی و در چارچوب ساختار روشنفکری خود مفاهیمی چند را تغییر داده، یا حتی کنار گذارد (برای مثال دیکتاتوری پرولتاریا) و مفاهیمی جدید خلق کند.
نکته دوم که کمتر از نکته اول مشهود است این است که بحران مارکسیسم به عنوان یک تئوری جامع زندگی انسانی از ما میخواهد که گسست ها، غفلتها و تضادهای آن را چه در مورد دستگاههای تئوریک آن و چه در مورد تحلیلهای مشخص آن مشاهده کنیم. هیچ علم العلومی (ماتریالیسم دیالکتیک) که دیدگاه را به کلیت علوم اجتماعی دیکته کند و ماتریالیسم تاریخی شاخهای از آن باشد، چنان که تحت استالینیسم حتی در علوم طبیعی نیز شایع بود (Lysenko) وجود ندارد. مارکسیسم اگر بخواهد خلاق و غیر جزمگرا باشد باید خود را به روی سایر رشتهها بگشاید. مارکسیسم هم باید به روی سایر علوم اجتماعی گشاده باشد و هم باید از مرزهایی که آن را به عنوان یک رشته مشخص میکند با خبر باشد. این گشایش مشکلات عظیم تئوریکی را سبب میگردد. ما باید از گرایش التقاطی که رشتههای گوناگون از “جمله” مارکسیسم را مکمل یکدیگر میداند اجتناب کنیم. برای مثال گرایشی که معتقد است کمی تئوری روانکاوی، کمی زبانشناسی و کمی بیشتر از مارکسیسم. یکی از اشکالات بزرگ به اصطلاح “مارکسیسم فرویدی” این است که رشتههای گوناگون را راههای مختلف مشاهده یک پدیده واحد میداند. در حقیقت ما تنها زمانی میتوانیم از یک رشته سخن بگوییم که یک تئوری با طرح مسایلی چند، موضوع مشخص و یگانه خود را تعریف کند.
موضوع مشخص مارکسیسم در همه سطوح اقتصادی، سیاسی و ایدئولوژیک مبارزه طبقاتی است. مارکسیسم به دلیل موضوع (Object) آن مستلزم است که یک تئوری از تاریخ فرماسیونهای اجتماعی را ارائه دهد. موضوع خاص تئوری روانکاوی فرد است. روانکاوی به انکشاف جنبه متفاوتی از همان موضوع، یعنی افرادی که یک جامعه را تشکیل میدهند مکمل مارکسیسم نمیگردد. اگر این گونه بود آن گاه ما میتوانستیم یک رشته التقاطی داشته باشیم مانند مارکسیسم فرویدی: مارکسیسم برای کلیت جامعه و روانکاوی برای افرادی که جامعه را میسازند. موضوع خاص تئوری روانکاوی ضمیر ناخودآگاه (Unconscious) است. ما همین استدلال را میتوانیم در مورد زبانشناسی به کار ببریم که در ارتباط با موضوع خاص خود یعنی زبان و دیسکورس [نظام گفتاری] به یک رشته تبدیل میگردد. چنین است که مداخله مستقیم یک رشته از طریق تحقیق تئوریک در موضوع یک رشته دیگر ممکن نیست. در نتیجه از دیدگاه من عباراتی همچون “مارکسیسم و روانکاوی”، “مارکسیسم و زبان شناسی” و غیره کاملا در خطا میباشند. این بدان معنی نیست که هر رشته مخصوص میباید در را به روی خود بسته و تمام رشتههای دیگر را نادیده انگارد. برعکس، مارکسیسم خلاق و غیر جزمگرا مانند هر رشته دیگری باید با بسیاری از رشتههای دیگر در تماس باشد تا بتواند جهانشمولی و پیچیدگی زندگی بشری را دریابد. اما این تماس باید حد و مرزهای موضوعات خاصی را که هریک از رشتهها را مشخص میکند به رسمیت بشناسد. و اگر ما مارکسیستها فکر میکنیم که مارکسیسم رشته اساسی عصر ما است از این رو نیست که مارکسیسم به شکلی کامل تمامی موضوعات جستار روشنفکری را توضیح میدهد و بقیه رشتهها فرعی هستند، بلکه از آن روست که ما معتقدیم مبارزه طبقاتی (موضوع خاص مارکسیسم) عنصر اصلی تاریخ و واقعیت اجتماعی است.
همین مساله به شکل دیگری در مورد سایر تئوریهایی که به موضوع خاص مارکسیسم (یعنی حقیقت اجتماعی در بعد تاریخی آن) میپردازند ولی آن را از دیدگاه دیگری میسنجند ظهور میکند. تا چه اندازه علوم سیاسی مارکسیستی میتواند عناصری را از تئوری نظامها را “قرض” کرده و یا این که اقتصاد مارکسیستی تا چه حد میتواند عناصری از اقتصاد کینزی (Keynesianism) را به عاریت گیرد؟
این مشکل که مربوط به بحران مارکسیسم جزمگرا میباشد، مشکل پیچیدهای است. مارکسیسم چگونه میتواند خود را از بند جزمگرایی نجات دهد بدون این که دچار التقاطگرایی گردد؟ در یونان این مساله خود را با تناوبی مغشوش کننده به ظهور گزارده است. بسیاری کسانی که به گفته خود مارکسیست هستند، به شکل غیر انتقادی عناصری از تجربهگرایی نئو-وبری و اثباتگرایی انگلوساکسونی را در تحلیلهای خود ترکیب کرده و دیگرانی نیز که کاملا در چارچوب این گرایشات قرار دارند به منظور همرنگ جماعت شدن با تردستی بیشتر یا کمتر مقداری چاشنی مارکسیستی به تحلیل خود اضافه میکنند.
مساله اما همان طور که من در مباحثه ام با رالف میلیباند (Ralph Miliband) اشاره کرده ام (در کتاب ایدئولوژی در علوم اجتماعی، به ویراستاری رابین بلک برن) به قرار زیر است: ما باید همواره به خاطر بسپاریم که مفاهیم و نظرگاههای متدولوژیک در انزوا از یکدیگر زیست نکرده بلکه در یک پروبلماتیک روشنفکری خاص ادغام گردیده اند، ولو آن که محقق از این پروبلماتیک آگاه باشد یا نباشد و چه این نکات در اثر او بارز باشند و چه نباشند. حتی تجربهگرایی انگلوساکسونی نیز دارای یک شناختشناسی است که دقیقا عبارت است از اجتناب از ثبات تئوریک تحت لوای حقیقت مستقیم تجربی.
آشکار است که مارکسیسم نمیتواند مفاهیمی مجزا را از دیگر رشتهها به عاریت گرفته و آنها را در تحلیل خود به کار برد بدون این که اول بیندیشد تا چه اندازه فلسفه اصلی آن مفاهیم با فلسفه خود آن سازگار است. مارکسیسمی که بدین کار دست زند به سطح التقاطگرایی و یاوه گویی شبه روشنفکری تقلیل مییابد: مفاهیم به عاریت گرفته شده نه تنها به غنی شدن آن (مارکسیسم) منجر نمیشوند، بلکه در درون آن باعث و بانی سدهای زبانی و یا حتی نیروهای غیر متجانس میگردند.
اغلب اما امکان تطبیق دادن دیدگاههای تئوریک دیگر با مارکسیسم یا به عبارتی دیگر با اساس نظام ادارکی ماتریالیسم تاریخی موجود است. این احتمال میتواند شکلهای متفاوتی به خود بگیرد. مهمترین آنها به قرار زیرند:
۱ – بعضی محققین دیدگاهی دارند که صریحا با مارکسیسم در مورد مسایل اصلی توافق دارد. یک مثال آن مکتب تاریخنگاری فرانسوی (Annales) است. در چنین موردی مفاهیم و نتیجه گیریهایی چند میتوانند بدون شک در دستگاه ادراکی ماتریالیسم تاریخی جای گیرند.
۲ – بعضی محققین فاقد یک چارچوب مشخص تئوریک هستند و رویه و نتایج آنها تنها میتواند با کمک یک منطق التزامی سازگار با مارکسیسم درک شود.
۳ – بعضی محققین ادعا میکنند که ضد-مارکسیست هستند در حالی که واقعا تنها مخالف کاریکاتوری از مارکسیسم همچون اقتصادگرایی استالینیستی هستند و فلسفه روشنفکری عملی آنها کاملا با یک دیدگاه معتبر مارکسیستی سازگار است.
۴ – بعضی محقیقن یک پروبلماتیک غیر مارکسیستی دارند که نسبت به کارشان فرعی میباشد. آثار آنان در اصل ریشه در پیش فرضیههای تئوریکی دارد که در مباحث علنی آنان نهفته است و در مورد نکات پایهای با مارکسیسم منطبق است.
دو مقوله آخر چنان که من در آخرین کتابم (دولت، قدرت، سوسیالیسم) بحث کرده ام در مورد کارهای میشل فوکو صادق است. در واقع بعضی از تحلیلهای فوکو مارکسیسم را بسیار غنی میسازد اگر چه او در آخرین کتابش تاریخ جنیست (The History of Sexuality) به تشریح یک پروبلماتیک صریحا غیر مارکسیستی میپردازد که البته در اصل تنها بر ضد کاریکاتوری از مارکسیسم است. در هر صورت غیر مارکسیست بودن فوکو عمدتا ارتباط ارگانیک با نتیجه گیریهای روشنفکری او نداشته بلکه تصور چیزی که ضمیمه شده است را میدهد.
پس در چارچوب این رده بندیها مارکسیسم میتواند توسط عناصری از تئوریهایی که به موضوع خود آن میپردازند غنی گردد. در این صورت تشخیص ما از کمبودها، انفصالها و تضادهای مارکسیسم و بحران مارکسیسم در واقع امید بخش است و میتواند خلاق باشد.
نوگرایی مارکسیسم
بحران تنها به مارکسیسم جزمگرا محدود نمیگردد. مارکسیسم خلاق نیز از آن متاثر گردیده است اگر چه دو بحران یکی نمیباشند. شناختشناسی معاصر نشان میدهد که یک رشته پیشرفت نمیکند مگر از طریق بحران ها، گسستها و نبردها. این امر در مورد مارکسیسم خلاق نیز صادق است. بحران مارکسیستی که تا چندی پیش مارکسیسم غالب بود بحران کل مارکسیسم میباشد. ما به تدریج شاهد آنیم که غل و زنجیر جزمگرایی هنوز به پای ما است، به پای مایی که بر آن غلبه کردهایم و مدتها پیش آن را طرد ساختیم.
وزن جزمگرایی حتی امروز نیز خود را در هیبت تاخرها و غفلتها در مورد بعضی مسایل اولیه نشان میدهد، تاخرها و غفلتهایی که بر احیا کنونی ایدئولوژی غالب—تا آن جا که ما نتوانستهایم بخشی از فضای تئوریک-ایدئولوژیک را به خود اختصاص دهیم—کمک نموده است. من از زیر این نتیجه گیری که بحران مارکسیسم جزمگرا عریانی همه ما را در حضور مشکلاتی اساسی آشکار ساخته است شانه خالی نمیکنم. برانداختن جزمگرایی یک چیز است و پیدا کردن چیزی دیگر برای جایگزین ساختن آن مسالهای دیگر و بس دشوارتر.
بگذارید من بعضی از حوزههایی را که ما هنوز در آنها جوابهایی با کفایت نداریم، مرور کنم. من فکر میکنم در ارتباط با مشکلات طبقات اجتماعی و دولت، مارکسیسم خلاق به طرز خشنود کنندهای پیشرفت کرده است. همین مساله را اما نمیتوان در مورد مطالعه ایدئولوژی در کل و ساختههای ایدئولوژیک بیان داشت. من فکر نمیکنم که مارکسیسم خلاق توانسته است یک تئوری ایدئولوژی واقعی عرضه کند اگر چه در انتقاد از دیدگاه جزمگرای سنتی ایدئولوژی به مثابه “آگاهی کاذب” موفق بوده است. این تاخیر بخشا از مشکل مارکسیسم در درک گرایشات فرهنگی و مشکلات دوران ما مانند جنبش جوانان، جنبش زنان، جنبش محیط زیست و غیر منتج میگردد. همین مساله را میتوان در مورد مطالعه نظامهای حقوقی و کلا قانون بیان داشت که اگر چه ما توانستهایم جزمهای سنتی را در مورد ماهیت صرفا “رسمی” آزادیهای دموکراتیک به دور اندازیم، ولی هنوز نتوانستهایم یک تئوری واقعی از عدالت را عرضه داریم. در نتیجه ما قادر نیستیم که یک مفهوم مثبت از حقوق بشر و آزادیهای او که کاملا مجزا از نئولیبرالیسم باشد ارائه دهیم. ما هنوز از لحاظ تئوریک نیاز به عمق بخشیدن و تبدیل کردن دموکراسی نمایندگی و ایجاد بنیادهای خودگران و دموکراسی مستقیم در سطح تودهای را توسعه ندادهایم.
همین وضع در مورد ملت صادق است که هنوز یک معمای واقعی برای مارکسیسم است. اگر چه ما تحلیلهای جزمگرا و اکونومیستی از ناسیونالیسم را که جایگاه مخصوص آن را در شکل دادن واقعیت اجتماعی و گذار به سوسیالیسم نادیده میگیرد رد کردهایم، ولی به تازگی شروع کردهایم که ببینیم یک مطالعه مارکسیستی معتبر از این موضوع چه سمت و سویی را باید به خود بگیرد. از شکافهای پهناور موجود در شکل دادن یک استراتژی جدید انقلابی که هم متمایز از استالینیسم و هم سوسیال دموکراسی سنتی باشد دیگر نامی نمیبریم.
من بر نابسندگیها و ضعفهای مارکسیسم خلاق تاکید کردم. میخواهم اضافه کنم که اینها را باید به مثابه افقهای جدیدی که با بحران مارکسیسم جزمگرا سر باز کردهاند نگریست. مارکسیسم از طریق سوال ها، نفیها و پیروزیهای خود میتواند بحران خود را به یک تجربه خلاق و سودمند تبدیل کند.
- جولای 26, 1987
- بدون نظر
- دموکراسی, روشنفکران, سوسیالیسم, مارکسیسم, نئولیبرالیسم, نیکوس پولانتزاس, کنکاش