گفتاری دربارهی نگاه ملیگرایانه به هویت ایرانی
Boroujerdi, Mehrzad. 1998. “Contesting Nationalist Constructions of Iranian Identity.” Critique: Journal for Critical Studies of the Middle East 12: 43-55.
انقلاب اسلامی سال 1357 فرهنگ را در کانون اندیشهورزیهای پژوهشگران ایران نشانید و در پی به صورتبندی دو دیدگاه مخالف دربارهی هویت ملی انجامید. نمایندگان تفکر چیره در دستگاه سیاسی، اسلام شیعی را ستون خیمهی هویت ملی ایرانی دانستند. در برابر ایشان، شمار فزایندهای از اندیشمندان عرفیگرای ایرانی به مفهومی قومی- زبانی از هویت ایرانی اندیشیدند. از آنجا که من در نوشتهای دیگر به نقد کاستیهای دیدگاه نخست پرداخته ام در نوشتار کنونی نشان خواهم داد که چگونه روشنفکران ملیگرا و دگراندیشان عرفی نگر نیز همچون رقیبان مذهبی خویش فریب تعریفی غیرتاریخی از هویت خوردهاند و درک خود را بر قالبهایی از زبان، تاریخنگاری گزینشی و ملیگرایی پارسی مدار بنا کردهاند که اقلیتهای قومی را نادیده میگیرد.
روشنفکران عرفیگرا به پیروی از تفکر رمانتیسم زبان را سرچشمهی هویت ملی میدانند و زبان فارسی را سر بقای ملیت و هویت ایرانیان میشمارند. باری، میتوان به مسالهی هویت ملی از دیدگاه ناقدانه تری نیز نگریست. پیش شرط چنین نگاهی اما، آنست که پژوهشگران مسایل ایران از نگاه به تاریخ بهسان میراثی مقدس بپرهیزند، سهم خود در جا بجا کردن کانون هویت ایرانیان — از زبان و قومیت به “ملیت” — بپردازند و بدین شیوه با بازشناسی پیشینهی آداب و باورهای اقلیتهای قومی و مذهبی، بر خواستها و نیازهای آنان چشم بگشایند.
در گفتگوی پیش رو دربارهی هویت ملی ایرانیان، از نوشتههای اریک هابزبام (Eric J. Hobsbawm)، بندیکت اندرسن (Benedict Anderson) و نظریهپردازان پسا مدرن بهره بردهام. هابزبام و اندرسن برآنند که پدیدهی “ملت” نه طبیعی است و نه جاودانه. هویت ملی گروهی “سنتهای برساخته” است. چنانکه ملیگرایی نیز درهستی خویش وامدارتصویرسازیها وتصورهای فرهنگی است. دیدگاههای پسا مدرن الگوی سنتی تاریخنگاری بهسان “بازخوانی گذشته آنگونه که بوده است” را به چالش میکشند و تاریخنگاررا نیز نشسته درزمینهی خویش و ساکن کوی هویت فرهنگی زمانه خود میبینند. درنگاه پسا مدرن تاریخ سرشتی ناپیوسته دارد، دانش تاریخی خود نمونه و یا صورتبندی ایی گفتمانی است وهویت ذهنی (subjective identity) خود افسانهای است برخاسته از زبان و جامعه. ازینروهویت وآگاهی ملی نه ذاتی، که زیستی اند یعنی برساختهی (construction) کنشها وواکنشهای آدمیان زمینه وزمانه منداند. تاریخنگاران که روشمندتر از دیگران به بازسازی (reproduction) و برسازی گذشته میپردازند، هم میتوانند “تاریخ را از دست ملت نجات دهند” و هم به عکس، ملت را به اعتیاد پرهزینه اش به تاریخ دچار سازند. به بیان هابزبام “نسبت تاریخنگاران به ملیگرایان، نسبت پرورش دهندگان خشخاش در پاکستان به معتادان هرویین است. ما تاریخنگاران نیز به نوعی مواد اولیه بازاررا فراهم میکنیم. مفهوم “ملت بدون گذشته وخاطرهی تاریخی” ناساز و تناقض آمیزاست. آنچه به یک ملت موجودیت میبخشد گذشته آن است، آنچه به ملتی در برابردیگرملتها پروانهی هستی وجوازهمترازی میبخشد گذشتهی آن است و تاریخنگارانان برسازندگان چنین گذشتهایاند.” اگرچه من نه تاریخنگارم و نه زبانشناس، تا آنجا که تاریخ و زبان نشانی از قدرت — یعنی موضوع علم سیاست — با خود دارند، به آنها خواهم پرداخت.
دربارهی تاریخنگاری
ریژارد کاپوشینسکی (Ryszard Kapuscinski) دربارهی تمدنهای باستانی مانند ایران چنین مینگارد:
“جامعههایی که ذهنیتی تاریخی دارند، روی به گذشته دارند. همهی توش و توان چنین جامعههایی رو بسوی زمانهای شکوهمند دارد که دیریست به سر آمده است. مردمانش در دنیای افسانههای آغازین روزگار میگذرانند وناتوان از اندیشیدن و سخن گفتن ازآینده اند چه، آینده در ایشان شور گذشته را بر نمیانگیزد. آنان به کهنه سرباز نبردی قدیمی میمانند که همواره به از نو زنده کردن خاطرهی جنگی که چنان احساس ژرفی در وی بر میانگیزد میاندیشد.”
گویی تاریخنگاران کنونی ایران برآنند که پیوسته نقش همان کهنه سرباز کاپوشینسکی را بازی کنند. بهسان فرآوردههای جامعهای تاریخی که برایش جز یاد وخاطرهای از شکوه گذشته باقی نمانده است، این گروه تاریخنگاران هوش و حس خود را به جویبار گذشته میسپارند تا مگر از آشفتگیها و تردیدها و حریم ناشناسیها و حرمتشکنیهای دوران مدرن دمی در سایهی امان بنشینند. چنین است که ایشان دانش تاریخ را به بررسی مرده ریگ گذشتگان فرومی کاهند و آنگاه شیوهی شیدایی وشیفتگی به گذشته پیشه میکنند. آنچنان که پیترگرن (Peter Gran) به درستی مینگارد، “دلباختن به مرده ریگ گذشتگان، آدمی را از دغدغهی سریان و روانی تاریخ میرهاند اما در بهایش توان نقادی را نیز ازو میستاند چه، “میراث” گذشتگان — بر خلاف “تاریخ” آنان — به زودی جامهی قدس بر تن میکند و از دسترس نقد فراترمی نشیند.” چنین است که میراثگرایی (heritage-ism) با پاسداشت تکلف آمیز و ناسنجیدهی نظم، سنت، تداوم، تجانس وهویت به تعصب فرهنگی میانجامد و تاریخنگاران دلباختهی خویش را به نادیده گرفتن نابهنجاریها، ناسازگاریها، دگرگونیها وگسستگیها رهنمون میشود.
در طی چند دههی گذشته، میراثگرایی مستور در گفتمان تاریخنگاری آگاهی ملی ایرانیان را سازمان داده است. چنان که گوین همبلی (Gavin Hambly) در سالهای آغازین دههی 1340/1960 مینگارد: “روشنفکر ایرانی پیوسته به تمدن گذشتهی ایران افتخار میکند هر چند شاید چیز زیادی هم درباره آن نمیداند. گویی برایش کافی است که کشورگشاییهای کورش کبیر یا داریوش اول یا شکوه تخت جمشید را به خاطر آورد، بیآنکه آگاهی درخوری دربارهی تمدن هخامنشی بدست آورده باشد. با نگریستن به گذشته، تاریخ کشورش را هچون سلسلهی پیوسته ایی دورههای با شکوه در نظر میآورد که گاه شکستهایی هم داشته است: سرنگونی امپراتوری هخامنشی به دست اسکندر، فروپاشی امپراتوری ساسانی به دست عربان؛ نابودی خلافت ایرانی شده به دست مغولان، زوال دولت صفوی به سبب تاریک اندیشی و بیکفایتی و سرانجام ایران سدهی نوزدهم سرگشته در میدان بازی دو امپراتوری روس و انگلیس.”
روشنفکران ملیگرای ایرانی، هم در ماتم “هوسبازیهای تقدیر بد سرشت” مینشینند وهم بسودای بازشناسی آسیبهای اجتماعی “نظریهی توطئه” را در آغوش میگیرند. بیشک ضرب المثلها و قصه سراییها دربارهی توطئه و دیگر شیوههای انکار مسئولیت تاریخی نقش نازدودنی خویش را بر روح جمعی ایرانیان نگاشتهاند. داریوش آشوری، پژوهشگرعلوم اجتماعی، حسرت “تاریخنگارهوشمندی” را میخورد که به جای آه و ناله از دست استعمار بتواند تاریخ دوران را با نگاه تیزبین یک روانشناس اجتماعی و با باریک بینی هنرمندانهی یک رماننویس ببیند و بنویسد. بهراستی علت این کاستی در پژوهشهای تاریخنگارانهی ایرانیان چیست؟ بجاست که پرسشهای زیر را در میان آوریم.
۱) دلیل علاقه بیش از حد تاریخنگاران ایرانی به سرزنش بیگانگان به سبب کاستیهای فرهنگی، سیاسی، اجتماعی و اقتصادی ایران چیست؟
2) ایرانیان چه عذری برای فقر تاریخنگاری خود دارند؟
3) چرا بسیاری تاریخنگاران ایرانی نقشی جز پاسداری از گذشتهی پرشکوه ایران برای خویش نمیشناسند؟ و
4) از چه رو پرسشهایی ازین دست پاسخ درخوری در نوشتههای این تاریخنگاران نمییابد؟ — سوالهایی از این گونه که چه وقت و چرا تفکر علمی در ایران رو به زوال گذاشت؟ چرا ایرانیان، به رغم نزدیکی جغرافیایی و داد و ستد با یونان باستان، از اندیشههای فلسفی همسایگان خود بهرهی کافی نبردند؟ و دلیل فقر علمی ایران در مقایسه با دیگر تمدنهای بزرگ آسیایی یعنی چین، هند و ژاپن چیست؟
تاریخنگاران ایرانی همچنین باید به پرسشهای مهم و ادعاهای بزرگی که تا کنون به اثبات نرسیده است رسیدگی کنند. برای نمونه میتوان از نظریهی یک عالم الهیات نام برد که هنوز بدست وارسی جدی و یا شاید انتقادی تاریخنگاران سپرده نشده است. مرتضی مطهری در کتابش به نام خدمات متقابل اسلام و ایران، از جمله چنین میگوید: “خدمات اسلام به ایران منحصر به قرون اول اسلامی نیست. از زمانی که سایهی اسلام بر این مملکت گسترده شده است، هر خطری که برای این مملکت پیش آمده به وسیله اسلام دفع شده است. اسلام بود که مغول را در خود هضم ساخت و از آدمکشانی آدمخوار انسانهایی دانش دوست و دانش پرور ساخت و از دوره چنگیزی، محمد خدابنده تحویل داد و از نسل تیمور، بایسنقر و امیرحسین بایقرا به وجود آورد. امروز نیز اسلام است که در مقابل فلسفههای مخرب بیگانه ایستادگی کرده و مایهی احساس شرف و عزت و استقلال این مردم است. آنچه امروزه ملت ایران میتواند به آن افتخار کند و به رخ دیگران بکشد، قرآن و نهج البلاغه است نه اوستا و زند.”
مطهری همچنین میافزاید: “ایرانیان بیش از هر ملت دیگر نیروهای خود را در اختیار اسلام قرار دادند و بیش از هر ملت دیگر در این راه صمیمت و اخلاص نشان دادند. در این دو جهت هیچ ملتی به پای ایرانیان نمیرسد. حتی خود ملت عرب که دین اسلام در میان آنها ظهور کرد.”
پیوند روشنی میان دلنگرانی ایرانیان به هویت ملی و شیفتگی ایشان به شکوه گذشتهی تاریخی به چشم میآید. در کنار مردم کوچه و بازار بسیاری تاریخنگاران ایرانی نیز در جست و جوی آرامش آن عصر طلایی تاریخی که بهراستی برافسانه و ایدئولوژی بنا شده است ایران را بهره وراز لطف ویژهی خدا یا فرشتهی تاریخ، و نیز سرچشمهی بیپایان قهرمانان بزرگ و خردورزان سترگ میانگارند. دراین میان گروه کم شماری دریافته اند که مرده ریگ معنوی نیاکان دیریست به پایان رسیده است.ای بسا شیفتگی به زبان تاریخنگاران و روشنفکران ایرانی را از ترک جهان بینی افسانهای شان بازداشته است.
دربارهی زبان
زبان سهم درشتی در میراث فرهنگی ایرانیان دارد. بسیاری تاریخنگاران فرهنگی و منتقدان ادبی ایران برآنند که بنیاد ملت ایران پیش از هر چیز برپایهی زبان پارسی نهاده شده است. پیش این پژوهشگران زبان نمادی از اندیشه ها، تجربهها و آرزوهای هر ملتی است. احسان یارشاطر به بیان این دیدگاه پرداخته است: “ایران برای حفظ خوبی خود و پرهیز از گمنامی ابزاری در کف دارد که از دیرباز او را در پاسداری از هویت ملی یاری کرده و از زمان برافتادن هخامنشیان تا کنون پیوسته دستگیر و مددکارش بوده است. تجربههای همگانی تاریخی که در کالبد میراث ملی به ما رسیده است در ظرف زبان پارسی ریخته شده است. زبانی که در کنار گویشهای محلی از روزگار ساسانیان زبان رسمی و ادبی ایران بوده است. زبان پارسی بستر فرهنگ و تمدن و تاریخ ما، گنجینۀی اندیشهها و اندیشیدههای مان و رشتهی پیوند ما با شاعران و نویسندگان ماست. تنها با گرامی داشتن زبان پارسی، آموزش آن و بارورتر کردن آن است که میتوانیم از تنگنای بحران کنونی نیز برهیم و خطر از سر بگذارنیم و از زوال هویت دیرپای خود در امان بمانیم.” دیگرانی برآنند که پاسداری از زبان فارسی بهترین ابزاررویارویی با گسترش تمدن غرب است و گروهی، از جمله ذبیح بهروز (1350- 1261)، پیشتر رفته و زبان را بازتاب ساختار نژادی و فکری ملت ایران قلمداد کردهاند. این باور از سویهی نژاد پرستانه در شیوهی ملیگرایی بهروز پرده برمی گیرد. اعضای فرهنگستان اول و روشنفکران پیرو آنان با همدلی با سنت برتری طلبانهی نخستین بنیانگذارن ملیگرایی – یعنی کسانی چون یوهان گوتفرید فون ون هردر (Johann Gottfried von Herder) و یوهان گوتلیب فیخته ((Johann Gottlieb Fichte — برآن بودند که زبان پارسی زندگانی جمعی ملت ایران را به وجود آورده و تعریف کرده است و تنها ازینروست که باید آن را از واژههای بیگانه پیراست. حس برتری طلبی و رفتار تحقیرآمیز ما نسبت به همسایگان عرب، ترک و افغان چنان به تکرار در ادبیات و گفتار روزمره آمده که نیازی به یادآوری ندارد. به گفتاری از یکی از هواداران سرسخت این شیوه “ایرانیت” بسنده میکنیم: “من بدترین گونه دستگاه سیاسی را زمانی که در قلمروی تمدنی ایرانی است و میخواهد این قلمرو را پاس دارد به بهترین دستگاه سیاسی در قلمروی تمدنی غیرایرانی که حتی میخواهد در جهان عدالت را برقرار کند برتری میدهم.”
به باور من شاهرخ مسکوب، تاریخنگار فرهنگی و مترجم معاصر، شرح درخوری دربارهی پیوند زبان و هویت ملی بازگفته است. مسکوب در کتاب “ملیت و زبان” خویش چنین میگوید که ایرانیان به سبب زبان و تاریخ متفاوتی که دارند از دیگر مسلمانان متمایزند: “ما ملیت یا شاید بهتر باشد بگویم هویت ملی –“ایرانیت” – خود را در جانپناه زبان فارسی پاس داشتیم.” مسکوب شاهنامهی فردوسی را سنگ بنای تفکر و احساس هویت فردی خود میداند و مینگارد: “شاهنامه تاریخ حماسه و زبان ماست. بگذریم از اینکه پس ازین همین کتاب نقش دیگری هم پیدا میکند و مهمترین ابزار فرهنگی نگهدارندهی ملیت ما میشود.”
با اینهمه باورمندی مسکوب به زبان — که در جملههایی چون “پناه روح و روان” و “ذات اندیشه” پدیدار شده — بیش از آنکه واقعیتمند باشد، خیال پردازانه است. شکی نیست که زبانها و سرودههای محلی نقش مهمی در شکل دهی به زندگانی جمعی گروههای قومی و باورهای ملی گرایانه دارند. پدیدار شدن ماشین چاپ، رسانههای همگانی و دستگاه آموزشی نوین به نقش زبان در ساماندهی هویت ملی برجستگی داده است. با این همه، نابجاست که زبان را نمود روح جمعی یک ملت بدانیم. گرچه زبان برسازندهی ذهنیت است، به هیچ رو نباید آن را لوح سفید نانوشتهای دانست. پژوهشگران مردمشناسی زبان، زبانشناسان نظری و فیلسوفان از جمله پیر بوردیو (Pierre Bourdieu) ، ژاک دریدا (Jacques Derrida) ، هانس گورک گادامر(Hans-Georg Gadamer)، میشل فوکو و یورگن هابرماس نیز بر این نکته انگشت نهادهاند. مسکوب با تأکید بیش از اندازه بر نقش زبان کارکرد تخیل imagination)) را دست کم گرفته است. وی، جدای از کلی گویی، از حال و هوای فرهنگی ایران باستان و یا از خواست همگانی مردمی که در آغاز الهام بخش فردوسی بوده و از آن پس به اثر حماسی وی رو کردند تحیلی ارائه نمیکند و تنها به نظاره گری این پدیده مینشیند که چگونه فردوسی با چیره دستی تمام خواستها و آرزوهای ایرانیان را به شعر درآورده است. این پرسش که چرا تخیل جمعی هم میهنان فردوسی نیز همزمان برای پذیرش اثر حماسی وی آماده بوده است بیپاسخ رها میشود.
در سال 1346 پژوهشگر وادیب ایرانی، مجتبی مینوی، همکاران خود را از زیاده روی دربارهی خدمت شاعران به زبان بر حذر میداشت: “مرادم از زیاده روی این است که گاهی میگویند فردوسی بانی استقلال ایران بود و زمانی گفته شده است که براندازندهی یوغ استیلای عرب از گردن ایرانیان و ضامن استقلال مملکت زبان فارسی بوده است. بعضیها حتی معتقدند که نشانۀ ملیت و وحدت ملی ایرانیان زبان فارسی رسمی است.”
مسکوب همچنین برین نکته چشم میپوشد که “چیرگی” زبان فارسی که به یاری بسیج همه جانبۀ دولتی روی میدهد به گونه ایی ملیگرایی بیمارگونه نیز دامن خواهد زد. در نیمهی نخست سدهی بیستم هنگامی که ایران در حال گذار از یک امپراتوری باستانی فرسوده به دولتی عرفیگرا و مدرن بود، درصد ایرانیانی که به زبان پارسی سخن میگفتند چندان بیشتر از نیمی از جمعیت کشور نبوده است. ازین گذشته نزدیک به هشتاد درصد از پارسی زبانان نیز خود بیسواد بوده اند و دست کم خواندن و نوشتن به پارسی نمیدانستهاند. به دیگر سخن، حتی در دورانی که زبان پارسی زبان سیاسی و ادبی نخبگان بوده این گویش هرگز جایگزین زبانهای محلی، که دستور زبان و واژگان ویژه دارند نشده است. نیاز به یاد آوری نیست که تکاپو برای تبدیل “زبان پارسی” به ستون ملیگرایی ایرانی به ازخود بیگانگی ترکهای آذری، کردها و دیگر اقلیتهای قومی ایران میانجامید. اینک و در سالهای پسین سدهی بیستم مرکزیتی که مسکوب به زبان میدهد از این نیز نارواتر مینماید. امروزه، نه تنها زبان، بلکه نژاد، مذهب و تاریخ مشترک را نیز نمیتوان به خودی خود ویژگیهای وحدت بخش ملی دانست. کشورگشایی امپراتوریها و پیامهای غیر نژادی دینهای جهانی در کنار دیگر علتها از نقش نژاد بهسان ویژگی وحدت بخش ملی کاسته است. بگذریم که در سدهی هفدهم پدید آمدن دولت- ملتهای مدرن و رواج عرفیگرایی از اهمیت مذهب در ساماندهی هویت ملی نیز میکاست.
گذشته از اینها مدرنیته، تا جایی که به نکتهی زبان برمی گردد، زمینه را برای تعریف معیار ملّیت دگرگون کرده چنانکه نقش زبان بهسان ویژگی بنیادی در تعریف یک ملت رو به کاهش است. در بلژیک، سوئیس و کانادا، گروههای قومی- زبانی متفاوت، هر یک به روشهای مردم سالارانه به بیان دیدگاهها و مخالفتهای خود میپردازند وترکیب چند زبانی صلح آمیز و پایداری ازمجموعۀ شهروندان را به نمایش میگذارند. قارهی اروپا، با وجود چندگانگی زبانی، و گرچه به کندی، به سوی اتحاد پیش میرود. و ازدیگر سو یک بریتانیایی، یک آمریکایی و یا یک استرالیایی چنین نمیاندیشند که تنها چون به انگلیسی سخن میگویند همه از یک ملتند واین واقعیت که روشنفکران نخبه در پاکستان، هند، مراکش، الجزایر و تونس دو زبانه اند، از ملیگرایی آنها نمیکاهد. فراخوان برخی از نخبگان ترک برای ساماندهی توران بزرگ، که در برگیرندهی تمامی مردمان اورال- آلتایی زبان باشد بیپاسخ ماند، چنانکه جمهوریهای نوبنیاد آسیای مرکزی و قفقاز نیز دولتهای جدا از یکدیگر برگزیدند. سرانجام اینکه مردمی که به یک زبان سخن میگویند هم گاه — حتی با توسل به انقلاب و جنگ داخلی – در پی پاسداری از هویت مستقل خوداند.
در عصر مدرنیته، هویت ملی را نمیتوان امری ذاتی، واقعی، نظام مند، تثبیت شده و تغییر ناپذیر دانست. با شتاب گرفتن آهنگ زندگی، گسترش و روند پیچیدهتر شدن جامعههای مدرن، هویتهای فردی و جمعی روز به روز به سمت فردیت، ناپایداری، چندگانگی و شکنندگی میل میکنند. کاربست تعریفی قومی-زبانی نشان نشناختن چالشهای بنیادین مدرنیته است. مرزهای فرهنگ تا بسی فراتراز گسترهی زبان میروند و زبان تنها برسازندهی هیچ فرهنگی نیست بلکه خود پارهای از واقعیت اجتماعی است و ازینرو منطق درونی کنشهای گفتاری و فرهنگی را باید در زمینه و چارچوب کنشها و واکنشهای اجتماعی نشانید. آری زبان شکل دهندهی فرهنگ است اما “فرهنگ نیز چیستی زبان را سامان میدهد. نه زبان بازتاب فرهنگ است و نه چیستی فرهنگ به چگونگی ساختار زبان میماند.” نمیتوان گفت که تنها از آنرو که کسی سخن گفتن به زبان ژاپنی یا پرتغالی را فرا گرفته به فرهنگهای آندو زبان نیز به همان اندازه آشنایی یافته است. آدمی بسی پیچیدهتر از یک جاندار سخن گو است و از توانایی برقرار کردن ارتباط غیر کلامی، تجسم، تحلیل و درک احساسی بهره وراست. ازین گذشته زبان و فرهنگ همچون هر پدیدۀ انسانی دیگردگرگونی پذیرند.
مسکوب بهسان یک روشنفکری جهان وطنی این گونه نگاه به زبان را میپسندد و میپذیرد که “از این پس نمیتوان هویت ملی ایرانی را — آنسان که من درین کتاب در پی اش بوده ام — تنها از دیدگاه زبان و تاریخ تحلیل کرد” و میافزاید که زبان “بهترین، ولی نه تنها ابزار شکل دهنده به یک ملت یا گروه از مردم است.” گویی مسکوب با نویسندۀ اهل پرو، ماریو وارگاس للوزا (Mario Vargas Llosa) همرای است که: “این روزها دیگر نمیتوان زبان را — که بسا از هوشمندانهترین ویژگیهای یک جامعه است — ویژگی تنها یک ملت به شمار آورد. زیرا در تمامی کشورها به زبانهای گوناگون سخن میگویند حتی اگر یکی از آنها زبان رسمی آن کشور باشد. نزدیک به تمامی زبانها مرزهای ملی را در مینوردندد و بر روی کرهی زمین از جغرافیای ویژهی خود پیروی میکنند.” چنانکه استیون پینکر (Steven Pinker) مینگارد “باید بیشتر مردم را به سبب بیش از اندازه بها دادن به زبان بخشید.”
دربارۀ ملیگرایی و ملیت
درست مانند زبان و فرهنگ، قومیت نیز همیشه به دولت وابسته نبوده است. امروزه، بسیاری از دولتها چند ملیتی و بیشتر آنها چند قومی و یا چند زبانهاند. با این همه، هنوز بیشتر سیاستمداران و مشاوران دانشگاهی آنها ملیت را پدیدهای ازلی، پیوسته، همخوان و طبیعی میشمارند و با کاربست تاریخنگاریهای میهن پرستانه، به بازتولید دغدغه ها/مفهومهایی چون “سقوط تاریخی ملت” یاری میرسانند. امروزه موجهای ملیگرایی قومی — که خود پی آیند برآمدن ملت- دولتهاست — در حال اوج گیری است. برای نمونه دولتهای کنونی خاورمیانه هر یک چهل تکهای از گروههای قومی با گرایشها و منافع گوناگونند و به نادر میتوان کشوری یافت که درو “ملت” با مرزهای “دولت” همپوشان باشند. از آنجا که مرزها و نهادهای دولتی خاورمیانه بازتابندهی منافع قدرتهای استعماری است، این پهنه و مردمانش بارها ناآرامیهای قومی، آشوبهای داخلی، پیدایش ایدئولوژیهای وحدت بخش و میهن پرستانه و سرانجام بحرانهای هویت را تجربه کرده و میکنند.
گزارشهای “تاریخی” شکل گیری دولت-ملت در ایران نمایانگر فقرنظری ایرانیان درین رشته از پژوهش علمی است. چیرگی “مکتب تاریخنگاری شرم- تفاخر” پی گیری پژوهشهای دانشگاهیای را که ناقدانه به مفهوم “ملت بودن” در کشوری چند قومی مانند ایران بپردازند دشوار کرده است. هرچند که از دیرباز تعریف “ملت” در ایران تعریفی قومی- زبانی بوده است، پژوهشگران و نخبگان سیاسی آشکارا گرفتاریهای اقلیتها را نادیده میگیرند. برخلاف تعریف سیاسی “ملیت” که از مفهومهایی چون آزادی، حق و شهروندی برمی خیزد، تعریف قومی- زبانی بر نژاد، خون، فرهنگ و زبان تکیه دارد.
چنان که گفتیم بنابر نگاه چیره، زبان عنصر بنیادین ویژهای است که همبستگی ملی ایرانیان را رقم میزند. به باور روشنفکران ملیگرای ایرانی زبان پارسی زبان مشترک جامعهی چند قومی ایران است و باید در آینده نیز چنین بماند. اما آیا هواداران دیدگاه قومی- زبانی ملیت، “ایرانی بودن” را چگونه تعریف میکنند؟ آیا تعریف آنها از “ایرانیان” محدود به کسانی است که در درون مرزهای دولت- ملت ایران زندگی میکنند و یا مهاجران به خارج از کشور در افغانستان، کشورهای عربی، آسیای مرکزی، هندوستان، پاکستان و غرب را نیز در بر میگیرد؟ آیا بهراستی تأثیر قومهای مهاجر به درون ایران و به خارج از آن جایگاهی دراین تعریف از ملیت دارد؟ روشنفکران ایرانی که هیچ دلبستگی به فراگیری گویشها و زبانهای محلی ندارند، چگونه ریشههای تاریخی عمیق و پدیداری پیوستهی این گویشها در تاریخنامههای ایرانیان را تبیین میکنند؟ چگونه است که ایشان ویرانگریهای فرهنگی برآمده از سیاست روسی کردن دولت شوروی در آسیای مرکزی و قفقاز را نمیپسندند اما هیچ گونه همانندی میان آن سیاستها و تحمیل زبان و فرهنگ فارسی به اقلیتهای قومی در ایران نمیبینند؟ بیتوجهی زمامداران سیاسی و فرهنگی فارسی زبان به دغدغههای اقلیتهای قومی تنها به نکتهی زبان محدود نمیشود. یکی از صاحب نظران دربارهی ناراضیان سیاسی چنین مینویسد: “در ایران، هر یک از دورههای بیثباتی سیاسی ملی در سدهی بیستم به ناآرامیهایی در میان اقلیتهای دور از مرکز انجامیده است.” بهراستی چرا چنین بوده است؟ این را نمیتوان به تمامی پی آیند دسیسه چینی دشمنان خارجی و نیروهای داخلی آنها دانست.
هرچند تکاپوهای نخبگان حاکم بر ایران در پدید آوردن نظام اقتصادی فراگیر، بنا کردن دستگاههای سیاسی و پاسداری از تمامیت ارضی کامیاب بوده اما در پی افکندن حس راستینی ازیکپارچگی ملی در میان شهروندان خود چنین نبوده است. در نتیجۀ تبعیضهای اقتصادی و سیاسی، اقلیتهای ایرانی تنها درظاهر از نخبگان فارسی زبان حاکم پیروی میکنند، اما گرایشهای آشکارونهان جدایی طلبانه در دل میپرورند. نخبگان سیاسی ایران تا امروز به اقلیتهای قومی به مانند رعایا یا اتباع، و نه شهروند، نگریسته اند و دولتهای محلی نیزبه جای رضایت اقلیتهای قومی، بیشتر با کاربست نیروی نظامی ایشان را مهار کردهاند.
آن چنان که از حال و روز جهان بر میآید، اینک و در پایان سدهی بیستم یکپارچه نگه داشتن یک ملت با کاربست دستگاههای سرکوب دولتی روزبه روز دشوارتر میشود. مدرنیته به پدید آوردن گونههای تازهای از زندگی، ارزشها و هویتهای نوین ادامه میدهد و ازینرو شیوههای کشورداری نوینی نیز طلب میکند. تنها تضمین دراز مدت تمامیت ارضی و وحدت ملی ایران ایجاد زمینهای از رفاه اقتصادی، عدالت اجتماعی و آزادی سیاسی است که در آن شهروندان — بهسان یک مجموعهی هدفدار انسانی و نه تودههای سازمان نایافته — به حس مشترکی از هویت ملی، وفاداری به سرزمین مادری وهمسرنوشتی تاریخی دست یابند. رسیدن به این هدف خود در گرو گسترش جامعهی مدنی و آموزش حقوق شهروندی وبه رسمیت شناخته شدن اختیارهای قانونی، سیاسی، اقتصادی و فرهنگی شهروندان است.
ارنست رنان (Ernest Renan) زبانشناس و تاریخنگار فرانسوی درمقالهی مشهور”ملت چیست؟” چنین مینگارد: “احساسی درونی که انسان در گذشته و در آینده چه فداکاریهایی برای آن کرده و خواهد کرد. ملت که درگروی یک گذشته است در اکنون و در واقعیتی ملموس جلوه میکند که همان حس خشنودی قلبی و دلبستگی به ادامهی زندگی مشترک است. هستی یک ملت همچون یک همه پرسی پیوسته است که هر روز صورت میپذیرد، درست همان گونه که هستی یک فرد تأیید هرروزهی زندگی پیوستهی اوست.”
تعریف ارنست رنان از ملت به پیرو الگوی ژاکوبنی (Jacobin) دولت- ملت است که اول بار در انقلاب فرانسه در سال 1789 در میان اورده شد. این الگو برایدههایی ازین دست تکیه داشت: حق حاکمیت مردم بهسان یک ملت، دولت بهسان مجموعه افرادی که خود شهروند شناخته میشوند، ساماندهی نهادهای نمایندگی شهروندان، قانون اساسیای که حقوق و وظایف شهروندان را پاس میدارد و یک دستگاه قانونی که در برابر آن همه شهروندان مساویاند. تنها ازین راه است که ایرانیان میتوانند امیدوار باشند که حقوق اقلیتها (هم قومی و هم مذهبی) و حقوق شهروندان هر دو به روشی مسئولانه و مردم سالارانه پاسداشته خواهد شد. با پیدایش ترازهای تازهای از آگاهیهای مدنی، ویژه نگریهای محلی، مذهبی و فرقهای و نیز سودانگاریهای خود-محورانه و مخرب وغیرجمعگرایانه رونق خویش از دست خواهند داد. اما اگر به شیوه شکلگیری “دولت-ملت” در ایران نگاهی بیفکنیم درمییابیم که “ملت” ما چندان با تعریف ارنست رنان و مدل ژاکوبنی همخوان نیست. برداشت ما ازدولت- ملت بیشتر در سایهی مفهومهایی چون نژاد، وابستگی خونی، دین، سرزمین و زبان بالیده تا در پرتو ایدههایی همچون ارادهی آزاد، حقوق و اصالت شهروندی. میهنپرستی افراطی یا کاربست دستورهای اداری حکومتی روش کارآمدی برای یکپارچه سازی و بنای ملتی واحد در مملکتی چند قومی همچون ایران — که در آن اقلیتها 40 تا 50 درصد جمعیت را سامان میدهند — نیست.
فشردهی سخن
درین نوشتار اشاره کردیم که تخیل جمعی – و نه یک زبان ویژه — هویت ملی را میسازد و ازینرو پناه بردن به هویت ملی ایستا و دگرگونی ناپذیر را ابزار ناکارآمدی برای گریز از مدرنیته دانستیم. گفتمان چیرهی “ایرانی گری” بهرغم هالهی پیروزی که بگرد خود کشیده است، دربردارندهی چالش و تنشی است که از درون آن میجوشد. چنین است که این گفتمان را در شکل کنونی برای پاسداری یکپارچگی ملی ایران توانا ندانستیم و سرانجام بر این نکته پای فشردیم که بیشتر روشنفکران ایرانی از بازشناسی چالشهایی که عصر مدرن بر سر راه هویت ملی و فرهنگ ایرانی نهاده ناتوانند. بدینرو میبایست پرسش از هویت ملی ایرانیان را همخوان با ضرورتهای دوران مدرن صورت بست. روشنفکران عرفیگرای ایرانی باید درک زبان- محور خود از ملیت را دوباره ارزیابی کنند. چنین بازبینیای خود بخشی از مجموعه تکاپوهای اصلاحی گسترده تری است که به کار بازسازی خودآگاهی بحران زده تاریخنگاران ایرانی میآید. اگر روشنفکران ایرانی و ایران پژوهان در پی پاسخهای درخوری به پرسش ازهویت ملی اند، نمیبایست خود را در هزارتوی باورهای دقیانوسی کهنه، حدسها و گمانها و گفتگوهای راز ورزانه زندانی کنند. رویگردانی از اندیشه ورزیهای تازه، پرستش گذشته، تفاخر به نیاکان، نگاههای توطئه باورانه به تاریخ و “کیش” وطن پرستی رهیافتهای سودمندی نیستند.
- نوامبر 25, 1998
- بدون نظر
- تاریخ نگاری, روشنفکری, شاهرخ مسکوب, عرفی گرایی, مجتبی مینوی, ملی گرایی, ملیت, هویت ایرانی