هویت ایرانی در حسرت گذشته، در تمنای اصالت
منتشرشده در سایت جرس، 5 مهر 1389
در گفتوگو با فرید ادیب هاشمی
جرس – “تراشیدم، پرستیدم، شکستم”، عنوان کتاب تازه دکتر مهرزاد بروجردی، استاد علوم سیاسی در دانشگاه سیراکیوز در نیویورک است که اخیرا در تهران وارد بازار نشر شده است. هویت ایرانی، یکی از محورهای کتاب تازه اوست. دکتر بروجردی معتقد است که نگاه حسرت بار ایرانیان به تاریخ، ناشی از دلباختگی ما به “میراثگرایی”، به جای روی آوردن به تاریخنگاری انتقادی است. او بخش مهمی ازعلت ناتوانی ایرانیان در نقد تاریخ گذشته را به وزن و جایگاه امروز ایران در دنیا مربوط میداند و میگوید پذیرفتن این واقعیت که زمانی مهرهی شاه شطرنج دنیا بودیم و امروز به یک سرباز ساده بر روی این صفحه تبدیل شده ایم، سنگین است. به همین دلیل یک تفکر رمانتیسم بر ما غلبه کرده و نگاهمان به تاریخ، نگاهی حسرتبار شده است.
دکتر بروجردی در کتاب تازه خود نیز همچون کتاب دیگرش، روشنفکران ایران و غرب، روشنفکری در ایران را در مرکز توجه خود قرار داده است. او با نقل گفتهی ژان پل سارتر، روشنفکر را به ریگی در کفش جامعه تشبیه میکند که باید وجدان جامعه را نسبت به پندارها و تعصبهای چیره، به چالش بکشد.
“مهار جهانی شدن؛ چالشی پیش روی نهضت بومیسازی” عنوان یکی از سرفصلهای کتاب تازه دکتر بروجردی است. او در این گفتوگو با تاکید بر وجود “تمنای اصالت” در بین ایرانیان میگوید ما این گونه میاندیشیم که چرا باید جیرهخوار سفره فکری غرب باشیم؟ اما وقتی از قلمرو شعار خارج میشویم و میپرسیم که طی سی سال گذشته این شیوه تفکر چه خوراکی برای شام فکری جامعه بر سر سفره آورده است؟ جز یک سری نقدهای پیش پا افتاده علوم اجتماعی غرب و انتقادهای اخلاقی از جامعه، فرهنگ، سیاست وعلم غرب، دستاوردی نمییابیم. او معتقد است که به خاطر جو سیاسی چیره در ایران، این مساله بیشتر شعار بوده تا یک واقعیت. همانطور که زمانی نیز شعار وحدت حوزه و دانشگاه مطرح شد اما هیچگاه به واقعیت نپیوست.
دکتر بروجردی از بیگانهستیزی موجود در فرهنگ ایران به عنوان “یک راه حل بسیار ساده و ابتدایی برای تبرئه وجدان جمعی” یاد میکند و بر این باور است که “ما به جای یافتن سهم خود در انحطاط فکری کنونی و زوال حکومتهای افتخار آمیز گذشته، همهی تقصیرها را به گردن بیگانه میاندازیم. گستردگی تئوری توطئه در میان ما ایرانیها نیز نشانهی همین رویکرد فرافکنانه است”. به اعتقاد او، این در واقع ادامهی همان سنت تنبلی فکری است که از دیرباز با آن خو گرفتهایم. یاد نگرفتهایم که پوسته را بشکافیم و به عمق مسائل بنگریم. تمرین نکردهایم که از خود، سوالهای سخت بپرسیم و به جای نشانه رفتن انگشت اتهام به طرف دیگری، خود را مورد خطاب قرار دهیم و ببینیم که چه نقشی در بروز مشکل داشتهایم.
او رفتار جمهوری اسلامی با روشنفکران را در قیاس با دیگر حکومتها در ایران، تافتهای جدا بافته میداند و میگوید: جمهوری اسلامی در واقع از روشنفکران میخواهد که فقط مجیزگوی حکومت باشند و نقشی جدیتر از آن برایشان قائل نیست. اگر روشنفکر از این دایره قرمز پا بیرون بگذارد باید مجازات پس دهد.
مشروح گفت و گو با دکتر مهرزاد بروجردی را در ادامه بخوانید:
تکیه به زور، عمر طولانی برای حکومتها نخواهد آورد
“درک سیاسی روشنفکران ایرانی” عنوان یکی از فصلهای کتاب تازه شماست که به زبان فارسی و در ایران منتشر شده است. شما میگویید نقش روشنفکران در قلمرو سیاست ورزی، آموزش فن تبدیل کردن زورگویی به قانونمندی به گروه حکومت پیشگان است. آیا منظورتان این است که روشنفکران میبایست به حاکمان بیاموزند که چگونه پایبند قانون باشند یا اینکه روشنفکران باید به مردم بیاموزند که چگونه حاکمانشان را در چارچوب قوانین محدود کنند تا دچار بلایایی چون دیکتاتوری و خودکامگی نشوند؟
روشنفکران بهسان یک طبقه بینابینی، باید درگفتگو با هر دو سو، مردم و حکومت، را باز کنند. گرچه روشنفکران وظیفه سنگینتری برابر مردم دارند که بر وظیفه آنها برابر دستگاه حکومتی پیشی میگیرد. روشنفکر با دانشی که بر وقایع و شرایط پیرامونی خود دارد، جلوتر از جامعه حرکت میکند. ژان پل سارتر، روشنفکر را به ریگی در کفش جامعه تشبیه میکند که باید وجدان جامعه را نسبت به پندارها و تعصبهای چیره، به چالش بکشد. اما رابطه روشنفکر با سیاستمداران و حاکمان سئوالی است که از زمان افلاطون و ارسطو مطرح بوده و هنوز هم هست. در ایران هم پژوهشهایی در باره اندرزهای روشنفکران به حاکمان، که در ادبیات فارسی به عنوان “نصیحت الملوک” از آن یاد شده، صورت بسته است. در غرب هم از دوران ارسطو تا عصر ماکیاولی و هابز این مساله بین روشنفکران مطرح بوده که طبقه حاکم نمیباید و نمیتواند در دراز مدت تنها با به کار بستن زور حکومت کند. آنتونیو گرامشی، نظریهپرداز ایتالیایی، از ضرورت ایجاد عنصر هژمونی در جامعه یاد میکند و تاکید دارد که اگر حکومتها خواهان حیات طولانیاند نمیتوانند به زور تکیه کنند.
رابطه روشنفکر و قدرت
در اینجا مایلم دو نکته را مطرح کنم؛ اول اینکه گفت و گو با حاکمان به وجود گوش شنوا در حاکمیت نیاز دارد. همکار دربندمان آقای زید آبادی، مدتها قبل از انتخابات سال گذشته، از روشنفکران خواسته بود که چون گوش شنوایی در درون حاکمیت وجود ندارد، بهتر است که روشنفکران به نشانهی اعتراض، سکوت پیشه کنند. دوم آنکه روشنفکران گاه به جای گفت و گو با حاکمان ، خود وارد حاکمیت شدهاند و خواستهاند که با دردست گرفتن قدرت نظراتشان را پیش ببرند. نظر شما چیست؟
من با سکوت اختیار کردن روشنفکران موافق نیستم. چرا که این سکوت با فلسفه وجودی روشنفکران ناسازگار است. البته میتوان در گیر و دار جدالهای سیاسی روزمره و بر اساس محاسبهی سود و زیان گاهی سکوت اختیار کرد اما در یک نگاه دراز مدت به نقش روشنفکران، سکوت اختیار کردن روشنفکران را هم ارز مهر تائید زدن آنان برجریانهای اجتماعی، دستگاه سیاسی وعرف و عادتهای ناروای اجتماعی میدانم وناسازگار با فلسفه وجودی روشنفکر میشناسم.
رابطه روشنفکران با قدرت را نیز میتوان در سه لایه طبقه بندی کرد؛ لایه اول، تنها نظاره گر رفتار حاکمان بودن و سکوت کردن است که با تعریف ما از مفهوم روشنفکر ساز گار نیست. نمونههای این نگاه به کاروبار روشنفکری را میتوان در گفتههایی چون “هنر برای هنر” و یا “قطار خالی سیاست” پیدا کرد. لایه دوم، نظارت بر قدرت، ناقد حکومت و نحوه حکومت مداری حاکمان بودن است. لایه سوم آن است که روشنفکر با نظر در شرایط خاص اجتماعی و تاریخی جامعه، وارد بازی قدرت شود و به روشنفکر- دولتمدار تبدیل شود. نمونههای زیادی از این دست روشنفکران در دوران رضا شاه پدیدار شدهاند.
من در کتاب تازه ام در چهار فصل به تاریخ دوران رضا شاه پرداخته ام. حرف من این است که بسیاری از روشنفکران آن دوره به خاطر شرایط خاص تاریخی، از جمله آشوب اجتماعی- سیاسی در دوره سیزده سالهی بین شکست انقلاب مشروطه و کودتای رضا خان، به این نتیجه رسیده بودند که مملکت در حال ازهم پاشیدگی است و شکل دادن یک ایران نوین، ضروری است. بسیاری از این افراد وقتی رضا شاه به حکومت رسید، چاره کار را در این دیدند که وارد بازی قدرت شده و جزئی از نظام سیاسی جامعه شوند. این، گروهی از روشنفکران و فرهیختگان زمانه را گرد هم اورده بود؛ از ذکاءالملک فروغی تا ملک الشعرای بهار، احمد کسروی، فخرالدین شادمان، علی اصغر حکمت، علی اکبر داور و دیگران. در خارج از ایران نیز در اروپای شرقی شاهد بودیم که واسلاو هاول به عنوان رهبر مخالفان فعالیت کرد و به ریاست جمهوری هم رسید. در فرانسه نیز بسیاری از افراد مهم در عرصهی فکر و اندیشهی جامعه عهده دار مقامهایی چون وزارت فرهنگ در دولت این کشور شدند. بنابراین من مدافع این نگاه نیستم که به خاطر یک فلسفه منزهطلبی، روشنفکران نباید هرگزوارد دستگاه قدرت شوند. آنچه روشنفکر باید به آن بیاندیشد این است که آیا با مشارکت در نظام حکومتی و تبدیل شدن به جزئی از بوروکراسی دولت، میتواند در هدایت جامعه به سوی آمال و آرزوهایی که در خاطر دارد (دمکراتیزه کردن جامعه یا پیشرفت اقتصادی) ایفای نقش کند یا خیر؟ به نظر من برداشتهایی که در گذشته از مفهوم روشنفکر وجود داشت و آن را هستیای خارج از مدار قدرت و تنها ناقد و ناظر آن میدید، تمامی گونههای روشنفکر را در بر نمیگیرد.
دلباختگی ایرانیان به میراثگرایی و وظیفه روشنفکران
کتاب تازه تان فصلی دارد به نام “گفتاری درباره نگاه ملی گرایانه به هویت ایرانی”. یادم هست شما در مجله “کیان” هم مقالهای داشتید با عنوان گفتگویی درباره دریافتهای ملیگرایانه از هویت ایرانی. درآن مقاله به رابطهی این نگاه ملیگرایانه و تاریخنگاری هم اشاره کرده بودید و با ذکر مثال “حمله اسکندر” خواستار توجه به تاریخ نگاری ناقدانه شده بودید. “گذشتهی افتخارآفرین ما ایرانیها” ظاهرا سنگینتر ازآن است که روشنفکران جرات نقد آن را به خودشان بدهند. بهرهگیری از این گذشتهی افتخار آفرین، حتی کسی چون احمدینژاد را نیز به برپایی نمایش تقدیر از شاه شاهان واداشت. روشنفکر چگونه باید به این مساله حساس بپردازد؟
بحث هویت، یکی دیگر از محورهای کتاب من است. مساله کلیدی در گشودن بحث هویت ایرانی، نقد دلباختگی ایرانیان به “میراثگرایی”، به جای روی آوردن به تاریخنگاری انتقادی است. حال و روز کنونی ما به هیچ وجه در قد و اندازه دوران گذشته و پرافتخار ایران نیست. بنابراین همیشه نگاهمان به گذشته است. مثل کهنه سربازی که وقت و توان خویش را در لذت بردن از بازگویی افتخارهای دوران جنگ سپری میکند. بنابراین بخش مهمی ازعلت ناتوانی ما در نقد تاریخ گذشته مان، به وزن و جایگاهی که امروز در دنیا داریم مربوط میشود. زمانی مهرهی شاه شطرنج دنیا بودیم و امروز به یک سرباز ساده بر روی این صفحه تبدیل شدهایم و پذیرفتن آن برایمان بسیار سنگین است. به همین دلیل یک تفکر رمانتیسم بر ما غلبه کرده و نگاهمان به تاریخ، نگاهی حسرت بار شده است. این شیوه تاریخنگاری را “تاریخنگاری شرم و تفاخر” مینامم. در این نوع تاریخنگاری ما افراد را در دو گروه خیلی ساده قرار میدهیم؛ کسانی که باید از آنها شرمنده باشیم که عبارتند از مهرههای منفی تاریخ و یا کسانی که هالهای از تقدس دورشان کشیده ایم و آنها را میستاییم و میپرستیم. این چهرههای مثبت، هم به دوران باستان تعلق دارند مثل کوروش و هم به دوران معاصر، چون دکتر مصدق. به نظر من این نوع تاریخنگاری بیشتر از آنکه کمکی به حال جامعه باشد، نوعی شوخی کردن با وجدان جامعه است.
بحثی که در کتاب تازهام نیز به آن پرداخته ام این است که نگاه حسرتبار، سخت نگران مساله زبان است و آن را سرچشمه هویت ایرانی میداند و نمیبیند که هویت و آگاهی ملی، اموری ذاتی نیستند بلکه برخاسته از کنشها و واکنشهای افراد یک جامعهاند. من در کتاب تازهام، افکار دکتر یارشاطر و نوشتههای زنده یاد شاهرخ مسکوب را بسان نمایندگان این شیوه نگاه، نقد کردهام. البته شاید هم بتوان این نگاه را یک واکنش دفاعی خواند که نخواستهایم بپذیریم که جامعهای که از آن به عنوان “ایرانی” یاد میکنیم دارای شکافهای عمیق عمودی، افقی، قومی و مذهبی است. شاید هم میخواسته ایم با روی آوردن به تاریخنگاری گزینشی، به نوعی بر این شکافها سرپوش بگذاریم و تنها به افتخار کردن به گذشته بسنده کنیم. باید از خود بپرسیم که چرا مسالهی حمله اسکندر به آن شکل در تاریخ ما مطرح شده است که اسکندر آمد و تخت جمشید را به خاک کشید؟ باید بپرسیم که چرا در تاریخ ما از نوع رفتارمان در آن دوران با همسایگان ایران، یعنی یونانیان، عربان و ترکان خبری نیست؟ تاریخنگاری امروزین ما در انتقاد اخلاقی از دیگران خلاصه شده است. اگر بپذیریم که هویت، امری ذاتی، واقعی و تثبیت شده نیست بلکه تغییر پذیر است و تحول پیدا میکند، آنگاه شاید در برخوردمان با دنیای مدرن، دغدغهی هویت مانع واقعگرایی در بازخوانی تاریخمان نشود. من در آن مقاله درخواست کردهام که یک مقدار از نگاه حسرتبار و میراثگرا و زبان محور دور شویم و با پرهیز از شوخیهای تاریخی، به نگاه انتقادی به تاریخ روی بیاوریم.
حالا شما میپرسید که آیا این کار امکانپذیر است و به موفقیت خواهد رسید یا نه؟ پاسخ من این است که نمیدانم. شاید به خاطر همان بار روانی و عاطفی، این تفکر نتواند به این زودیها در بین ما رواج پیدا کند ولی به هر حال وظیفه روشنفکران است که این حرفها و انتقادها را مطرح کنند. برخلاف تفکر پوپولیستی که میگوید روشنفکر باید با مردم طی راه کند، من برآنم که روشنفکر باید چندین گام پیشتر از مردم باشد. کسان زیادی در تاریخ شرقی خویش داشته ایم که بسیار جلوتر از زمانه خودشان حرکت کردند و جامعه بعد از سالها به ارزش آنها پی برد. برای نمونه میتوان از “اکبر شاه هندی” و “نیما یوشیج” در جامعه خودمان نام برد. باید یک تلنگری به وجدان، روان و باورهای غالب جامعه زد. این وظیفه، خاص روشنفکران است و اگر روشنفکران این وظیقهی خود را ادا نکنند، نمیتوان انجام آن را از دیگران توقع داشت.
بومیسازی علوم انسانی؛ از شعار تا واقعیت
اجازه دهید به فصل دیگری از کتاب شما بپردازم:”مهار جهانی شدن چالشی پیش روی نهضت بومیسازی”. بومی کردن علوم انسانی شاید بیشتر از سی سال است که در ایران بحث روزاست! آیا بومی کردن علوم انسانی شدنی است؟ آیا اصولا کاری منطقی و عقلی است و میتوان از آن انتظار نتیجهای مفید برای جامعه داشت؟
باید اول به این سئوال پاسخ دهیم که بحث بومیسازی از کجا ریشه گرفته است. باید به یاد داشته باشیم که این تفکر در بین روشنفکران کشورهای جهان سوم و بعد از استقلال سیاسی این جوامع صورت گرفت. به این معنا که روشنفکران در کشورهای جهان سوم، بومی سازی علوم را بهسان گام دوم استقلال از غرب ( بعد از دستیابی به استقلال سیاسی) ضروری میدانستند. از طرف دیگر باید این نکته را نیز مورد توجه قرار دهیم که در میان ما یک تمنای اصالت وجود داشته و دارد. ما این گونه میاندیشیم که در حالی که میتوانیم با نگاه به میراث فکری خودمان جامعه را بازسازی کنیم، چرا باید جیره خوار سفره فکری غرب باشیم؟ جایگاه و خاستگاه تاریخی این مساله قابل درک است اما متاسفانه وقتی از قلمرو شعار خارج شده و در پی محتوا میروید و میخواهید بدانید که این شیوه تفکر چه خوراکی برای شام فکری جامعه بر سر سفره آورده است، جز یک سری نقدهای پیش پا افتاده علوم اجتماعی غرب و انتقادهای اخلاقی از جامعه، فرهنگ، سیاست و علم غرب، دستاوردی نخواهید یافت. یعنی در مقابل انتقادهای فراوان، جایگزینی که بتواند جامعه را به خودش جلب کند دیده نمیشود. آری، قرار نیست هر جامعهای رونوشت جامعه غربی باشد و هر چه که در جامعه غربی صورت گرفت نباید در جوامع دیگرهم شکل بگیرد. وقتی به چین و ژاپن نگاه میکنیم میبینیم جوامعی بسیار موفق هستند و توانستهاند تلفیقی بین آنچه از غرب آمده با سنتهای خودی سامان دهند. اما متاسفانه کارنامه ما در ایران، تا به حال مثبت نبوده است. آنچه که به عنوان بومی سازی علوم انسانی از آن یاد میشود متاسفانه هیچ دستاور مثبتی نداشته که بتوان آن را میوهی سی سال تجربهی جمهوری اسلامی در علوم انسانی دانست. سی سال از انقلاب گذشته و حتی ده کار جدی در قلمرو انسان شناسی، جامعه شناسی و علم سیاست از جامعه ما بیرون نیامده که بیانگر میزان کامیابی بومی گرایان باشد. متاسفانه فکر میکنم که به خاطر جو سیاسی چیره در ایران، این مساله بیشتر شعار بوده تا یک واقعیت. زمانی نیز شعار وحدت حوزه و دانشگاه مطرح شد اما هیچگاه به واقعیت نپیوست.
نگاه به غرب؛ مشکل روشنفکر ایرانی
البته نقدی هم به روشنفکران ایرانی وارد است. روشنفکر ایرانی همانقدر که به خوبی با اندیشههای متفکران غربی در علوم انسانی آشناست، با اندیشههای متفکران جهان عرب، ترک و هندوستان غریبه است. شاهدیم که نسخههایی که از سوی بیشتر روشنفکران ایرانی برای جامعه نوشته میشود، بهرهمند از ادبیات و اندیشههای اندیشمندان غربی است. علت چیست؟
یکی از انتقادهایی که در اولین کتابم در بارهی روشنفکران ایرانی و غرب در میان آوردم همین است. در آن کتاب پرسیده بودم که چرا تا این حد نگاهمان به غرب دوخته شده است و به کشورهای همسایه نظری نمیافکنیم. بیگمان مسائل و دغدغههای فکری این جوامع بسیار به ما نزدیکتر است تا آنچه که دنیای غرب تجربه کرده است. جای تاسف است که ما از بحثهایی که در هند و دنیای عرب صورت میگیرد اینقدر بیبهره باشیم. من، که به تاریخ روشنفکری در کشورهای در حال توسعه یا جهان سوم علاقه مندم، هنگامی که به گفت و گوهای روشنفکران هندی مینگرم تاسف میخورم که چرا جامعه فکری ما تا این حد از این مباحث دور است. این نکته در مورد ترکیه و دنیای عرب نیز درست است. شاید دلیلی تاریخی بتوان برای آن یافت و گفت که بخشی از این مساله ناشی از آن احساس برتری تاریخی است که ایرانیها نسبت به مردمان همجوارشان داشتهاند.
البته وقتی هم که تصمیم به ورود به این حوزهها میگیریم بیشتر از منظر جناحی و منافع گروهی به آن نگاه میکنیم.
از دیدگاه جامعهشناسی دانش، دنیای روشنفکری ایران در آغاز، فرانسه محور است. یعنی از میانهی قرن نوزده تا میانهی قرن بیستم، تاثیر مدل فرانسوی در فرهنگ روشنفکری ایران آشکار میشود. تا سالهای میانهی قرن بیستم توجه روشنفکران ما بیشتر به سوی غرب بوده است تا منطقهای که نزدیکی و همخوانی بیشتری با مسائل جامعه ایرانی دارد.
مجیزگویی حکومت؛ توقع جمهوری اسلامی از روشنفکر
شما معتقدید که “روشنفکران ما الگوی کارآمدی از رفتار سیاسی به جای ننهادهاند. چه بسا گاه به جای نقد شخصیتپرستی، ناسیونالیسم بیگانهستیز، خودبزرگبینیهای فرهنگی، تودهفریبی و بنیادگرایی، خاموشی پیشه کردند”. همینطور شما بر این باورید که پارهای از روشنفکران در عرصه عمومی ادعای مدرن بودن دارند اما وقتی به خلوت خانه میروند در رفتار با همسر و فرزند همانند پایبندان سرسخت سنت رفتار میکنند. مشکل را در کجا میبینید؟
یکی از دلیلهای به جا نگذاشتن الگوی کارآمد آن است که روشنفکران ما تجربه طولانیای در عمل سیاسی نداشتهاند. همانطور که گفتم روشنفکران ما درطول تاریخ ایران، تنها در دوره رضا شاه سعی کردند که به دستگاه حکومتی وارد شده و دستور کار خود را پیش ببرند. در زمان محمد رضا شاه بیشتر روشنفکران نه تنها به حاکمیت وارد نمیشدند بلکه بیشتر با نیروی اپوزیسیون همراه بودند. جمهوری اسلامی نیز که از نظر تعاملی که با روشنفکران داشت تافتهای جدا بافته است. جمهوری اسلامی در واقع از روشنفکران میخواهد که فقط مجیز گوی حکومت باشند و نقشی جدیتر از آن برایشان قائل نیست. اگر روشنفکر از این دایره قرمز پا بیرون بگذارد باید مجازات پس دهد. بنا براین متاسفانه استمرار چندانی در آن الگو و شیوههایی که میتوانست مبنایی برای تجربههای بعدی باشد نداشتیم. در کتابم نقل قولی از ژان پل سارتر آورده ام که میگوید جامعه نمیتواند روشنفکر را متهم کند بدون اینکه خودش متهم شود. به این معنا که روشنفکران هم ساخته و پرداختهی همان جامعه هستند. بنابراین همانطور که دوستان فمینیست ما به درستی مطرح میکنند، نه تنها در ایران بلکه دردنیای عرب و بین ترکها نیز روشنفکران مرد در خارج از خانه ادعاهای مدرن و دموکراتیک دارند اما بسا که در چارچوب خانه و در رفتارشان با همسر و فرزند، به شیوهی سنتی پای بندند. به عقیده من این مشکل ناشی از قدمت سنت در این جوامع است و رها شدن از زنجیرهای سنت، کار بسیار دشواری است.
بیگانهستیزی؛ ادامه سنت تنبلی فکری و راهی برای تبرئه وجدان جمعی
سوال دیگرم در مورد ویژگی بیگانهستیزی در فرهنگ ماست که هم بهانههای بسیار برای آن داریم و هم واقعیتهای فراوان تاریخی. به نظر میرسد که در اندیشهی امروز ایرانی، بیگانه مشکل همه نابسامانیهای داخلی است. خیلیها معتقدند که تا این فکر تغییر نکند مشکل جامعه ایرانی حل نخواهد شد. این مشکل ما از کجا ریشه گرفته و چه راه حلی باید برایش فراهم کرد؟
چند مساله را میتوان به عنوان ریشههای این مساله ذکر کرد. یکی همان واقعیتهای تاریخی است که شما مطرح کردید. ایران و روسیه کشورهایی بودهاند که در طول تاریخ بارها مورد تاخت و تاز حکومتها، امپراطورها و همسایگان دور و نزدیک خود قرار گرفتهاند. یک ترس تاریخی از بیگانه همیشه در میان این دو ملت وجود داشته است. از لحاظ روانشناسی میتوان این مساله را با جامعهای مانند آمریکا مقایسه کرد که دو اقیانوس بزرگ این کشور را از هر دو سو در بر گرفته و سبب شده که به ندرت از خارج مورد حمله قرار بگیرد. از همین روی مردم امریکا آن نگاه بیگانهستیزیای که در بین مردم ما جاری است را ندارند. این یک واقعیتی است و باید به آن بهای لازم داده شود.
نکته دیگر، نبود سنت انتقاد از خود، درمیان ماست. در واقع، بیگانهستیزی یک راه حل بسیار ساده و ابتدایی برای تبرئه وجدان جمعی ماست. به جای یافتن سهم خود در انحطاط فکری کنونی و زوال حکومتهای افتخارآمیز گذشته، همهی تقصیرها را به گردن بیگانه میاندازیم. گستردگی تئوری توطئه در میان ما ایرانیها نشانهی همین رویکرد فرافکنانه است.
جای خرسندی است که امروز این نگرش مورد نقدهای فراوان و جدی قرار گرفته و میگیرد و تا حدودی تاثیر و نفوذ خود را از دست داده است. چنانکه گفتمانهایی مانند تهاجم فرهنگی غرب، امروز با پوزخند نه تنها روشنفکران، بلکه مردم عادی نیز روبرو میشود. حاکمان ما نیز چون نمیتوانند دشواریهای بیشماری را که در جامعه وجود دارد حل کنند، به بیگانهستیزی، تئوری توطئه و بافتههایی از این دست، دست میبرند. اگر نیروی الکتریسیته در شهری قطع میشود، دست به دامن نظریه توطئه میشویم و آن را به امریکا و صهیونیسم جهانی نسبت میدهیم. این در واقع ادامهی همان سنت تنبلی فکری است که از دیرباز با آن خو گرفتهایم. یاد نگرفتهایم که پوسته را بشکافیم و به عمق مسائل بنگریم. تمرین نکردهایم که از خود، سوالهای سخت بپرسیم و به جای نشانه رفتن انگشت اتهام به طرف دیگری، خود را مورد خطاب قرار دهیم و ببینیم که چه نقشی در بروز مشکل داشتهایم. متاسفانه این تنبلی فکری در کنار سنت میراثگرایی در تاریخنگاری – که پیشتر به آن اشاره کردم – دست به دست هم داده و از فرهنگ بیگانه ستیزی ما غول عجیب و غریبی ساخته که به چالش کشاندن آن به سادگی ممکن نیست.
شکستن بتواره؛ مایه حرکت به سوی تعالی
و در پایان اجازه دهید که از شما درباره نام کتاب بپرسم. میدانم که برگرفته از سرودهی مرحوم”اقبال لاهوری” است. اما چه عاملی شما را به سمت انتخاب این نام کشاند؟
من به کارهای اقبال لاهوری خیلی علاقهمند بوده و هستم. اقبال در یکی از سرودههایش میگوید:
هزاران سال با فطرت نشستم
به او پیوستم و ازخود گسستم
ولیکن سرگذشتم این سه حرف است
تراشیدم، پرستیدم، شکستم
این شعر اقبال مرا به تفکر در زندگی فکری خودم واداشت که در جوانی تا چه حد خام پندارانه برای خودمان قصرهای ایدئولوژیک درست کردیم، برای آن قصرها رهبر و پرچم تراشیدیم و بعد در سنین بالاتر دیدیم که برای حل مشکل هیچ راهی به جز شکستن بتها، از نو آغاز کردن و به شیوه دیگر نگریستن وجود ندارد. بنابراین در گفت و گو از هویت ایرانی، شاید الهام گرفتن از اقبال لاهوری بتواند تلنگری به جامعه بزند، دلیلی شود تا مقداری برگردیم و بنشینیم سر جای خودمان و فکر کنیم که چه تراشیده ایم و آیا نیاز است که در این برهه از زمان این بتواره را- که مدتهاست به پرستش آن عادت کرده ایم- بشکنیم تا شاید به یک رهایی فکری دست پیدا کنیم و همان مایهی حرکتمان به سوی تعالی شود.
از فرصتی که در اختیار جرس گذاشتید، سپاسگزارم.
- سپتامبر 27, 2010
- بدون نظر
- احسان یارشاطر, جرس, روشنفکری, شاهرخ مسکوب, فرید ادیب هاشمی, هویت ایرانی