"آقای بروجردی، شما که هر وقت فیلتان یاد هندوستان میکند به فرنگستان سفر میکنید به خاطر بسپارید که این کشور به امثال شما نیاز دارد. باید برگردید و به آن خدمت کنید."
روزی از روزهای سپتامبر 1990 بود که برای گذرانیدن دوره فوق دکترا به مرکز پژوهشهای خاورمیانه دانشگاه هاروارد وارد شدم. رئیس فرهیخته مرکز، دکتر روی متحده، پس از خوشآمدگویی مرا به دفتری برد که پس از این اتاق کار یکساله من در مرکز پژوهشها بود.
احسان نراقی هم از میان ما رفت. یادش بخیر آخرین بار او را در ۲۷ دسامبر ۲۰۰۹ در خانهاش در پاریس دیدم. از انتقاداتی که از بومیگرایی او در کتابم کرده بودم خوشحال نبود ولی من را پذیرا شد و خوب هم از دیدگاههای خود دفاع کرد. از اینکه روشنفکران ایرانی جامعه خود را نمیشناسند و در برابر غرب
آشنایی من با دکتر سروش بیست سال پیش از این آغاز شد. وقتی سرگرم نوشتن پایاننامه دکترای خود بودم. نشریههایی مانند کیهان فرهنگی، کیهان هوایی و کتابهای روشنفکران زمانه را به دقت می خواندم تا راهی به چند و چون نگاه ایرانیان معاصر به غرب بجویم.