از دیار حبیب تا بلاد غریب
منتشرشده در شماره ۵۰ شهروند امروز
26 خرداد 1387
“آقای بروجردی، شما که هر وقت فیلتان یاد هندوستان میکند به فرنگستان سفر میکنید به خاطر بسپارید که این کشور به امثال شما نیاز دارد. باید برگردید و به آن خدمت کنید.” درست سی سال پیش، روزی که برای خداحافظی به دفتر مدرسهی بزرگمهر اهواز رفته بودم، آقای پرچمی معلم مهربان انشا با من چنین میگفت. اینک سی سال از زمانی که در قامت یک دانشآموز شانزده ساله به شهر نیویورک رسیدم میگذرد و اکنون در همان ایالت نیویورک استادی میانسال شدهام. شور و شوق دوران جوانی و نوجوانیام را سختیهای مهاجرت بر باد داده و هنوز یادآوری سخن آن معلم نیک سرشت چشمانم را پرآب میکند. بارها با خود گفتم که اگر روزی دوباره آقای پرچمی را ببینم به او چه میتوانم گفت؟ شاید سکوت و خموشیام گویای آن باشد که تقدیر موافق تدبیر من نبود و سرنوشت مرا با رنج دوری و فراق سرشته بود. شاید نیز به زبان آیم و بگویم که گرچه در بلاد غریب ام اما هر روز در یاد دیار حبیب به شب میبرم و تا آنجا که بتوانم در خدمت به آن میکوشم. نمیدانم. شاید نیزاز سعدی یاری بگیرم که یکبار گفت:
سعدیا حب وطن گرچه حدیثی است درست
نتوان مرد به سختی که من اینجا زادم
شاید هم به رسم روشنفکران امروزین سخن از روزگار مدرن و دهکده ی جهانی به میان آورم و وطندوستی را نه در دایره ی بسته مرزهای قراردادی بلکه در جهانشمولی دنیای انسانی معنا کنم. حقیقت این است که به فراخور حال و هوای لحظه ی دیدار میتوانم هر یک از این سخنان را از آستین بیرون آورم. بهر روی این چند گونه اندیشیدن درباره ی مهاجرت، خود پیآمد زیستن مهاجرگونه است. چندی پیش در کلاس درس، رو به شاگردان آمریکایی خودم پیوسته واژه ی “شما آمریکاییها” را به کار میبردم. در پایان درس دانشجویی پیشم آمد و پرسید “آیا شما شهروند آمریکا نیستید؟” پاسخ گفتم که “بلی.” پرسید که پس چرا میان خود و ما دیواری میکشید و به جای کاربرد واژگان “ما آمریکاییها” پیوسته میگویید “شما آمریکاییها؟” پرسشی تفکربرانگیز بود و در پاسخش تنها توانستم به شرح حال خویش اکتفا کنم. به او گفتم که گرچه سه دهه از عمر خویش را در آمریکا سپری کردهام، اما هنوز دو زبانه و دوملیتی بودن برایم ناهموار است و به دشواری میتوانم واژگان “ما آمریکاییها” را به کار برم. من امروز از دیدگاه حقوقی و قراردادی یک ایرانی- آمریکایی هستم و در این هویت خط فاصله دار دنیایی از تردید و حیرت و فاصله و حسرت نهفته است. راستی شاید نیز در پاسخ به خطاب آقای پرچمی عزیزم انشایی بنویسم و در آن بگویم که هویت خط فاصله دار چیست و چه رنجها و اشکها و ناهمواری هایی درو نهفته است. و نیز اینکه چگونه شمار درشتی از هم نسلان من از همان مدرسه ی بزرگمهر اهواز و دیگر مدرسه های آن کهن دیار همچو مرغان نامه بر خواسته یا ناخواسته پیامآوران میان دو دنیای شرق و غرب، اسلام و مسیحیت و سنت و تجدد شدهاند.
پرسش من اینک نه آن سهراب سپهری یا عباس کیارستمی است. من نمیپرسم که “خانه دوست کجاست؟” آنچه از من میپرسد، و نیز پرسش من است، این است که “خانه من کجاست؟” به دفترچه خاطرههایم مینگرم و میبینم که بیست و یکسال پیش چنین نوشتهام: “آن پرسش سمج دوباره گریبانم را گرفته و قلبم را میفشارد: آیا ما در این جامعه ی آمریکایی چیزی که در شمار آید هستیم؟ شاید کسی بتواند در دو فرهنگ زندگی راحتی داشته باشد ولی آیا میتواند به هر دو به یکسان دل بسپارد؟” – میبینید آقای پرچمی؟ از مرزهای زمینی و هوایی گذر کردهام ولی حصار خاطرهها و چنبره احساسها را چه توانم کرد؟
یاد مقالهای از غلامحسین ساعدی میافتم که در آن تفاوت میان آواره و مهاجر را چنین شرح داده بود: “مهاجران همچون مرغان مهاجرند که از جایی بر میکنند و پر پرواز میگشایند و در گوشهای اتراق میکنند که هوای خوشتری دارد و آب و دانه فراوان. مهاجر قدرت انتخاب دارد: شمال و جنوب، راست یا چپ، در زاویه ی این جزیره یا در گوشه آن مرداب. با کوله باری از خاطرات، و با دارایی خویش، زندگی خوشتری را میگذراند و همیشه امیدوار است که زمستان به بهار یا پائیز به زمستان برسد که جای کن شود و به مکان و قرارگاه خوش تری برگردد. هرگوشه ی دنیا وطن اوست. تمام دنیا طویله مهاجر است: مهاجر میچرد و خوش میگذراند، راه و چاه بلد است، مواظب خویش است، مواظب آینده ی خویش است. مهاجر امیدوار است. همیشه امیدوار است هرچند ریش و گیساش به سپیدی نشسته باشد. آواره، اما، از کنار سگهای جلیقه پوش پلیس با احترام و لبخند رد میشود که مبادا کارت اقامتش را بگیرند. به همه چیز این گوشه دنیا باید احترام گذاشت. حدیث “همه جای دنیا سرای من است” یادش میرود. آواره در سرزمین از ما بهتران است. طعم حقارت را میچشد: اداره ی پلیس، اداره ی پناهندگی، اداره ی درماندگی. آواره حس میکند تمام مناعت طبعش را از دست داده است … آواره از پاسبانی که کنار گل فروش ایستاده و سیگار دود میکند، از مامور بیآزاری که وارد قطارها میشود، از گریه ی بچه همسایهاش میترسد. آواره بیمارگونه میترسد. آواره وقتی میشنود که دو نفر به زبان مادری او حرف میزنند به شدت وحشت میکند. پشت به آنها میکند و در اولین ایستگاه پیاده میشود. اگر در خیابان است به اولین کوچه راه کج میکند. آواره حتی از خود میترسد. از تصویر خود میترسد و فکر مرگ هیچگاه او را رها نمیکند. خاطرات کفن و دفن اموات دور و نزدیک را جلو چشم دارد. میترسد بمیرد و لاشه ی صاحاب مردهاش روی دست کسی بماند …”
شاید زنده یاد ساعدی که خود درد آوارگی را با پوست و استخوان حس کرده بود، قدری در تصویرگری خویش از راحت حال مهاجران زیادهروی کرده باشد. من سختی های زندگی مهاجران را از نزدیک دیدهام. دیدهام پدرانی که عزیزان خویش را در ایران جا گذاشتهاند تا بلکه درآمدی کسب کنند و برای آنها بفرستند و مادرانی که به هزار شگرد برآنند که به فرزندشان زبان مادری خود را بیاموزند. مردان و زنان جوانی را دیدهام که با یار جوان خویش از غم کهن سخن میگویند، و سالمندانی که ناتوان از بازگشت به مرز و بوم پدری خویش روزگار را با بازگویی حسرت بار خاطره ها سپری میکنند. اگر زنده یاد ساعدی در کنارمان بود شاید برایش میگفتیم که مهاجرت یک پدیده ی جهانی است و بیش از دویست میلیون مهاجر در جهان وجود دارند. به او میگفتم که مهاجرت ایرانیان با علتهایی چون حال و روز سیاسی، اعتقادی و اجتماعی جامعه ی ایران، با نبود امکان های لازم برای پاسخگویی به نیازها، بالا رفتن سطح آموزش و انتظارهای نسل جوان و با دهها علت دیگر گره خورده است. میگفتم که موج مهاجرت بعد از انقلاب یکی از بزرگترین موجهای مهاجرت در تاریخ ایرانیان است و یادآور میشدم که بسیاری دستاورهای علمی و فنی و ادبی دنیا پیآمد همینگونه مهاجرتها و تبعیدها و آوارگیهاست. افسوس که ساعدی به مهاجرت ابدی رفت و دیگر در میان ما نیست. ولی شاید روزی با جناب آقای پرچمی و دیگر هموطنان مهربانم این بیت را زمزمه کنم که:
گفتا تو از کجایی کاشفته مینمایی؟
گفتم منم غریبی از شهر آشنایی
- نوامبر 17, 2013
- ۷ نظر
- سعدی, شهروند امروز, غلامحسین ساعدی, مهاجرت
اقای بروچردی چرا فکر می کنید کشور ما به امثال شما نیاز دارد؟
در کشور کم نیستند کسانی که علوم انسانی، سیاسی یا جامعه شناسی می دانند
مهرزاد عزیز، جانا سخن از زبان ما می گویی!
اما آن دوست هم راست می گوید. نبود شما و امثال شما نه کمبودی، که غنیمتی است برای انان که برای رسیدن به ناکجا آبادشان و اعمال قدرتشلن همچون آقای پرچمی نمی اندیشند. نگاه کنید به فهرست نام زندانیان و اعدام شدگان این سی و چند سال. ایا ممکن است کسی همچون اقای پرچمی بیاتددیشد و با نسلی چنان کند؟ غربت عریب تنها در ذهن غریب است لن دوست راست می گوید. نه جای شما در انجا خالی است و نه جای هزاران همچون شما وگرنه، پس تز این همه سال نه سیل مهاجران اواره ادامه می داشت و نه هر روز تعداد زندانیان و تعداد اعدامیان افزون می شد. آواره درد غربت دارد، اما جای او در وطنش خالی نیست. آن دوست راست می گوید!
هر موقع می خواهم نکته جدیدی یاد بگیرم و از جمود فکری اندکی رهایی یابم سراغ وب سایت شما میروم. کتاب هایتان را مطالعه کردم به خصوص درباره روشنفکران ایران و غرب، بهره زیادی بردم اما وقتی از حدیث نفس می نویسید بسیار لذت بخش است چون جانا سخن از دل ما می گویی.ما نسز درد مشتکریم و مار ا می یابید.
ارادت
متشکرم.
سلام استاد بروجردی .گرچه افتخار تلمذ و شاگردی در محضر شما را نداشته ام .اما از مصاحبه ها و کتب و فرمایشات راه گشای شما بهر ه ها بردم .پس به واقع شما را استاد خویش میدانم .
نوشته شما حس خاصی را به خواننده القا میکنه .و جالبه که از درد غربت نوشتید اما انچه که برای من محسوس بود یک اصالت شکوهمند بود که در نوشته تان و قظعا در وجودتان خود را به رخ میکشد .باور بفرمایید این عین واقعیت است.حسی که نشون میده علیرغم سپری شدن ۳ دهه اما دست دلتان همچنان به تار زلف مام میهن گره خورده حتی از فرسنگها فاصله .این حقیر تجربه شرایطی شبیه به روزگار شما استاد بزرگوار را در ابعادی کوچکتر دارم و شاید از این روست که فرمایشات شما ذهنم را به میهمانی فرا میخواند در ورای پرچین کلمات.
سپاس بودنت را ای خوب
الهی که باشی تا همیشه
آقای بروجردی
چند روز دیگه چهل سال از اون خرداد عجیب میگذره.
من هرسال این خاطره شما رو می خونم و دلم پر میکشه اونجا.
نباید این خاطره رو می نوشتید.
اقلا فکر این دل شوریده ما رو میکردید و نمی نوشتید.
با تشکر. متاسفاننه استاد پرچمی نیز از اید دیار رخت بر بستند. مهرزاد بروجردی