درک سیاسی روشنفکران ایرانی
منتشرشده در هم میهن٬ شماره ۲۸
۲۶ خرداد ۱۳۸۶
در گفتوگو با فرشاد قربانپور
فرشاد قربانپور: مهرزاد بروجردی، نویسنده کتاب تاثیرگذار «روشنفکران ایران و غرب» استاد ایرانی دانشگاه سیراکیوز نیویورک است. گفتوگوی ما با بروجردی در مورد روشنفکران وسیاست، موضوع همین ویژهنامه است.
بروجردی پاسخهای دقیقی به پرسشهای ما میدهد. به ویژه اینکه مصداقهایی که میآورد بسیار مثالزدنی است. ازاین دست همان شعر اقبال لاهوری است:
هزاران سال با فطرت نشستم / به او پیوستم و از خود گسستم
خلاصه سرگذشتم این سه حرف است / تراشیدم، پرستیدم، شکستم
بهراستی که سرنوشت روشنفکری ایران همان نیمبیت آخر شعر است. گفتوگو با دکتر مهرزاد بروجردی در ادامه میآید.
***
ارزیابی شما از رابطه روشنفکران ایران با سیاست چیست؟
من این سخن را که روشنفکران باید از سیاست کناره بگیرند سست و دفاعناپذیر میدانم. به قول نویسنده انگیلسی گراهام گرین، سیاست مانند هوایی که در آن نفس میکشیم درون و پیرامون ما را سرشار کرده است. بی شک درجامعه ای مانند ایران کمبود مردمان دانش آموخته و فرهیخته ازیک سو وتمنای فراگیرپیشرفت وتوسعه ی اجتماعی ازدیگر سو روشنفکران را می خواند تا پا به پهنه ی سیاست نهند وآنگاه درهمراهی با تاریخی که پیوسته زخم تیغ وتبر بردل و جگرها نهاده است سرنوشتی پرآب چشم وآتش دل برای خویش رقم زنند.
چنین است که نظاره کنندگان این سرنوشت نافرجام گاه از”قطار خالی سیاست” سخن گفته اند وگه از جهانی که “جز زندان خردمندان” نیست شکوه کرده اند. بی سببی نیست که گروه فراوانی ازایرانیان سلامت را درگریز ازسیاست می دانند، با شاه کلید نظریه ی توطئه عطای هرتکاپوی سیاسی را به لقایش می بخشند وهمه ی دست اندرکاران سیاست را به یک چوب می رانند. من اما، به رغم این نگاه بدبینانه به سیاست، نقش روشنفکران درقلمروسیاست ورزی را آموزش دهی هنرتبدیل کردن زورگویی به قانونمندی به گروه حکومت پیشگان می دانم.
خدمت روشنفکران را همچنین باید دربه چالش کشیدن پندارها وتعصب های جمعی جستجوکرد. چنین است که درگیری و دست اندرکاری روشنفکران درسیاست نه تنها مفید وخواستنی، که ناچاروضروری است وصد البته که سیاست ورزی تنها یکی ازقلمروهای تکاپوی روشنفکری است.
کارنامه روشنفکران ایرانی در پهنهی سیاسی را چگونه ارزیابی می کنید؟
براساس آنچه که در پاسخ به پرسش پیشین آوردم کارنامه روشنفکران ایرانی درگیرسیاست را بهیچ روخوشایند وپذیرفتنی نمی یابم. گرچه درخراب آباد دنیا نامه ای بی ننگ نیست اما به قول فردوسی بزرگ درعجبم که:
جهان سر به سر عبرت و حکمت است
چرا زان همه بهر من غفلت است
به راستی چرا باید ایران (در کنار روسیه) تنها کشوری باشد که دریک سده بحران دوانقلاب را تجربه کند؟ همه می دانیم که انقلاب ازکمیاب ترین رویداد های اجتماعی هر کشوراست وبیش ازهرچیزبه انفجارتوده ی انبوه خواست های بی پاسخ مانده یک ملت می ماند. بدینروی، روی دادن هرانقلاب خود نشان آن است که حاکمان سیاسی و مشاوران آنان در تبدیل کردن روزمداری به قانون مندی و در بنانهادن دستگاه سیاسی ای که حقوق شهروندان را به رسمیت بشناسد ناکام مانده اند. گناه بخشی ازاین ناکامی را باید به گردن روشنفکران ایرانی وکم کاری وغفلت ورزی ایشان نهاد. روشنفکران ما چه در قامت دیوان سالاران، وچه درکالبد رهبران احزاب سیاسی، گروه های زیرزمینی وسندیکاهای حرفه ای وصنفی، الگوی کارآمدی ازرفتارسیاسی به جا ننهاده اند. چه بسیارکه دردفاع از آزادی های سیاسی، کثرت گرایی های فرهنگی، حقوق بشر، قلمرو خصوصی و حقوق شهروندی زبان درکام کشیده اند وچه بی شمارکه به جای نقد کیش شخصیت پرستی، ناسیونالیسم بیگانه ستیزوبیگانه هراس، خود بزرگ بینی های فرهنگی، توده فریبی (پوپولیسم) و بومی گرایی خاموشی پیشه کرده اند.
چرا روشنفکران ایرانی نتوانستند درک درستی از فضای سیاسی ای که در آن به سر می برده اند به دست آوردند؟
بخش بزرگی از پاسخ به این پرسش را می باید در ساختار تارو تیره ی رابطه های اجتماعی و در گرفتگی فضای سیاسی جامعه باز جست. در دستگاه سیاسی ایران از دیرترین هنگام تا به امروز همواره نقش “افراد” بیش از نقش” قانون و قاعده ها” بوده است. درچنین سازوکاری حکومت به راحتی نهادهای نوپای جامعه ی مدنی را فرو می بلعد و گردی از وجودشان باقی نمی نهد بی آنکه برای این کار بهای گزافی بپردازد. چه بسا که نزد ما ایرانیان پیوندهای خویشاوندی بر مسوولیت ناشناسی های سیاسی- اجتماعی پرده می افکند وچه بسیارنخبگان که سرشت و سرنوشت منفعت ملی را با سود یا نیاز شخصی خویش گره می زنند. سازوکارحکومتی ازایندست روشنفکران را تنها برای آذین بستن دستگاه چیرگی خود می پسندد وتنگ میدانی برای جولان این طائفه می گشاید تا روشنفکران درآن همچون سودائیان خیال به داد وستد ایده های تجریدی زیبا اما بی خطرسرگرم شوند، به “غیر سیاسی” بودن کاروبارخویش دل خوش کنند و بدینروی دست حاکمان را برای هرگونه دستبرد درپهنه ی سیاست باز بگذارند. بی شک نا آشنایی روشنفکران با زیروبم سیاست ایران و بی خبری ایشان ازتردستی ها و ریزه کاری های سیاستمداران ایرانی، دوری و ناآگاهی شان از شیوه ی تفکرطبقه های گوناگون اجتماعی، واماندگی شان در دام تحلیلهای ایدیولوژی آلود، تهران محوری در کاربست محک های علوم اجتماعی وچشم پوشی ازدگرگونی سویه های فکری درزندگی شهرنشینان وروستاییان، همه وهمه دست به دست هم داده تا روشنفکران ما سررشته شناسایی جنبش های اجتماعی را از کف بدهند واز فهمیدن چندوچون حرکت مردمی که به سوی صندوق های رای می روند وابمانند. نمونه ی این گسست میان روشنفکران وتوده های اجتماعی را می توان درانتخابات گذشته ی ریاست جمهوری دید. روشنفکرانی که خود را نه تنها ناقد آقای خاتمی، که به کلی مخالف آقای هاشمی می دانستند، یک باره پشت سر اوایستادند وازاو دفاع کردند. اما مردم دفاع و فراخوان روشنفکران را به چیزی نگرفتند. من البته با این سخن که تمامی روشنفکران پشت سرآقای هاشمی ایستادند موافق نیستم اما به فرض که چنین باشد بازباید پرسید که به راستی چرا روشنفکران دست به چنین کاری زدند؟ به نظر من از یک سو کاستی ها و ناتوانی های دولت هشت ساله ی آقای خاتمی ایرانیان را ازنامزد اصلاح طلبان دلسرد می کرد واز دیگرسو کارنامه ی طولانی وبسا مجادله خیزآقای هاشمی که بیش از هرکس دیگری در جمهوری اسلامی سمت های گوناگون حکومتی داشته است نیزهر گونه پاسخ گویی سرراست به پرسش چه باید کرد را نا ممکن می ساخت.
به هرروی این واقعیت که گروهی از روشنفکران ایرانی در مرحله دوم انتخابات پشت سرآقای هاشمی ایستادند با آن نکته که شماری ازهمین روشنفکران ناقدان جدی کارنامه آقای هاشمی بوده وهستند سازگاراست. دموکراسی حق نقد حاکمان را در کف شهروندان می نهد وهیچ گزینش آگاهانه ای بدون نقادی وارزیابی نامزدها ممکن نیست.
چرا روشنفکران ایرانی تاثیر چندانی در قلمرو همگانی جامعه ی ایرانی ندارند و چرا این تاثیر اندک نیز چندان دلپسند و پذیرفتنی نیست؟
از این پرسش چنین برمی آید که گویی می توان روشنفکران را به دادگاه تاریخ کشید اما از زمانه ای که روشنفکران را چون نقطه درمیان گرفته است هیچ نپرسید. همانطورکه در بررسی رفتار روشنفکران در کتابم “روشنفکران ایرانی و غرب” آورده ام، وبه قول سارتر، هیچ جامعه ای نمی تواند از روشنفکرانش شکایت کند بی آنکه خود را نیز متهم سازد. چرا که هر جامعه خود پدیده ی روشنفکران خویش را به بارمی آورد. روشنفکران ایرانی به خاموشی و سلامت — و بسا از سر مهرورزی ساده دلانه — از کنارسنت ایرانی گذشته اند وهیچ گاه گرمی دلپذیراما رخوت آورسنت را با سرمای سوزان خرد نقاد سودا نکرده اند. گرچه گهگاه رفیقان سیاسی پیشین را با نوشته هایی چون “من متهم می کنم” نواخته اند، اما هرگز دلیری پنجه افکندن با توده ی مردم و نقادی باورهای ریشه دارو سنتی ایشان را نداشته اند. گاه از جعفرخان از فرنگ برگشته نقدکی کرده اند اما به زودی تیغ زبان درکام کشیده اند وازسنتی که در تارو پود وجود واندیشه ی خود ایشان ریشه دوانیده و دست و زبانشان را برای نقد خود- سنت سخت بسته است سراغی نگرفته اند. چشم بستن روشنفکران ایرانی بر جامعه و سنتی که پاره درشتی از تفکر واندیشه ی خود ایشان را سامان داده است، راه برون رفت از دایره ی — به قول اقبال — بت تراشی و بت شکنی را برروشنفکران ما بسته و بیرون جهیدن از دام دوگانه ی سنت- مدرنیته را برایشان ناممکن ساخته است.
هزاران سال با فطرت نشستم
به او پیوستم و از خود گسستم
نتیجه سرگذشتم این سه حرف است
تراشیدم، پرستیدم، شکستم
بیگمان پنجه افکندن دلیرانه روشنفکران ایرانی با سنت وعادت های فکری ایرانی درگرو نقد خود فطرت گونه ای است که هزاران سال با آن نشسته وبرخاسته ایم.
به نظرشما از چه رو در ایران کنونی تمامی افراد با سواد خود را روشنفکر نیز می شمارند؟ آیا این به فروکاستن مفهوم روشنفکری نمی انجامد؟
بله درجایی که هراوستای معماری مهندس می شود وهرعربی دانی فیلسوف، هرکس هم که کارآزاد دارد تاجر وبازرگان است، هرباسوادی روشنفکراست، وهرمتفنن سیاست نیزکارشناس سیاسی است. به قول مرحوم دهخدا:
مشتی اسمال به علی کاروبارا زار شده
تو بمیری پاتوق ما بچه بازار شده
هر کسی واسه خود یکه میاندار شده
تقی زهتاب درین ملک پاتوق دار شده
وکیل مجلس ما جخت آقا سردار شده …
آیا دورانی را می توان به یاد آورد که درآن درگیری و دست اندرکاری روشنفکران درکاروبارسیاست پی آمدهای مستقیم و پیشروانه درراستای هدف ها و حرکت های روشنگری داشته باشد؟
به نظرمن دوره ی رضا شاه مهمترین زمانه ای است که در آن می توان ازدست اندرکاری روشنفکران درکارسیاست نشان جست و تاثیرژرف ایشان برروندهای اجتماعی وسیاسی را دید. درهیچ دوره ای از تاریخ یکصد سال گذشته در سرزمین ما روشنفکران سیاستمداری با دانش وتوانایی های ذکاءالملک فروغی، علی اکبر داور، محمد تقی بهار، عیسی صدیق، احمد کسروی، فخرالدین شادمان و بسیاری دیگر برسیاست ایران اثرنگذاشته اند.
به نظرشما پدیده ی روشنفکری دینی پی آمد چه سازو کارهایی در جامعه ی ایران است؟ آیا کاروبار روشنفکری به روشنفکری دینی انجامیده است یا اینکه کار سیاسی به روشنفکری دینی دامن زده است؟ دست آخر، آیا این بافت اجتماعی جامعه ی ایرانی است که روشنفکران دینی در خود می پرورد؟
به راستی نگاه از دریچه ی جامعه شناسی آگاهی دست اندرکاری این هر سه علت در پیدایش وپرورش روشنفکری دینی را آشکارمی کند. بی شک نمی توان تکاپوهای پی گیرفکری کسانی چون دکتر شریعتی ودکتر سروش در پیش و پس از انقلاب را نادیده گرفت. بافت اجتماعی جامعه ی ما نیز درروی آوردن ایرانیان به آرای روشنفکران دینی نقش دارد. دینی بودن فرهنگ وجامعه ی ما به این معنا هم هست که روشنفکران دینی مخاطبان بیشتری می یابند ونیز ازگونه ای برتری سیاسی نسبت به همگنان عرفی گرای خویش بهره می برند. بهرروی درجامعه دینی ایران، ودر قیاس با روشنفکران عرفی گرا، روشنفکران دینی به صرف دینی بودن و دینی اندیشیدن میدان فراختری برای گفتگو و تکاپوی اندیشگی و سیاسی می یابند حتی اگرحرف وسخن آنان دلپسند حکومت دینی نباشد.
تاثیرروشنفکران دینی بر صحنه ی سیاسی را چگونه ارزیابی می کنید؟
بی گمان روشنفکران دینی تلنگری به شیشه ی باورهای دیگر گرایش های دینی زده اند ودرلرزانیدن بنای دین باوران سنتی کامیاب بوده اند. همانگونه که می دانیم اندیشه ورزی های دین شناسانه در ایران امروز بسیار پیش تروفراگیرتراز آن دیگرکشورهای منطقه است. با این همه ترازنامه روشنفکران دینی درپشتیبانی وهمکاری با آنها که غیرخودی- بیگانه، یعنی روشنفکران عرفی گرا، قلمداد شده اند بهیچ رو درخشان نیست. همچنین عافیت اندیشی سیاسی وسلامت طلبی روشنفکران دینی را ازهمراهی وپشتیبانی نیروهایی که جلوترو قاطع تر ازایشان حرکت می کردند بازداشته وسبب شده که امروزروشنفکران دینی با پدیده ریزش نیروها روبه رو شوند.
به گواهی تجربه روشنفکران دینی امروزدیدگاه های دیروز خود را به نقد می کشند و گویی به آهستگی و تامل به سوی عرفی گرایی گام بر می دارند. در میان روشنفکران عرفی گرا اما، کمتر کسی را سراغ داریم که اندیشه های دیروز خویش را به سود سنت و اندیشه ی دینی دگرگون سازد. به هر حال باید به یاد داشت که کثرت گرایی معرفتی تنها شیوه ای است که جامعه را در برابررکود فکری بیمه می کند.
چرا روشنفکرایرانی هیچ گاه نتوانست تکلیف خود را با جامعه ای که در آن می زید روشن کند؟
فکرمی کنم پیش ازاین به بخشی از این پرسش پاسخ گفته ام. آنجا که ازیکسو به دوگانگی وجدایی روشنفکران از فرهنگ و اندیشه ی گروه ها وطبقه های گوناگون اجتماعی اشاره کردم و ازدیگرسوسنت را پاره ی مقومی ازهستی واندیشه ی روشنفکران دانستم. گرچه روشنفکران ما هرازچند گاهی به شورش سیاسی دست می گشایند اما درخلوت فکرودر جمع خانواده و درشیوه ی رفتار با همسروفرزندان خود سرتسلیم به عرف اجتماعی فرو می آورند. دربرابری حقوق زن و مرد داد سخن می دهند اما تا ازآستانه پا به اندرون خانه می نهند، بالاپوش سنت به برمی کنند ودست ازآستین تحکم به زن و فرزند به درمی آورند. دربیرون خانه مدرن و امروزی ودر درون سنتی و دیروزی اند. جامعه نیزهمین نرد را با روشنفکران می بازد. از یکسو ازنام نامی استاد دانشگاه، روزنامه نگارشجاع، و زندانی سیاسی به احترام ویژه یاد می کند و از دیگر سوشمارگان کتاب های همین استادان وروزنامه نگاران وزندانیان در کشور 70 میلیونی از چنبر 2000 تا 7000 بیرون نمی جهد.
به رابطه ی روشنفکری ایرانی و دولت چگونه می نگرید؟
افسوس که دولتمردان ما ازروشنفکران نه پند وحکمت، که آستان بوسی وخدمت طلب می کنند وبدین شیوه خود را برتراز آستانه ی نقد روشنگرانه می نشانند. روشنفکران نیزبه ناچاراز پیچیدن درزلف چون کمند دولت تن می زنند چه به قول حافظ، سرها بریده بینند بی جرم و بی جنایت.
آیا از اساس چیزی به نام روشنفکری در ایران وجود دارد؟
پاسخ به این پرسش در گرو تعریفی است که ازروشنفکری می دهیم. اگر تردید وحیرت را خاستگاه کارو بارروشنگری بدانیم، روشنفکربه پرسیدن چرا، چگونه، آیا، مگرو در میان آوردن اما و ولی زنده است. پیش نیازچنین زندگانی ای اما، پذیرایی اندیشه ی مخالفان، آزادی علمی وعملی، رواج روزنامه ها وهمایش ها، نقد کتاب ها و مقاله ها، پرورش دانشجویان پرسشگر وپایان دادن به پیوندهای مریدی- مرادی است. باید به برداشتن ازحساب فکری رفتگان نیزپایان داد و — به قول برنارد شاو– دریافت که آنچه ما را دانا می سازد نه تجدید خاطره با گذشته، که مسئولیت پذیری دربرابرآینده است.
اگر چیزی به نام روشنفکری ایرانی موجود است، آیا این روشنفکری کارنامه ای دفاع پذیر دارد؟
بگذارید پرسش شما را با پرسش دیگری پاسخ بگویم. آیا به راستی چند کارجدی روشنفکری در این 28 سال پس از انقلاب به هم رسیده است؟ اگر شمردیم وبه شمارانگشتان دست هم نرسیدیم آنگاه چه باید گفت؟ گرچه می گویند که آرزو سرمایه ی مفلسان است، من بیم آن دارم که پس ازچندی نوای نومیدی هم گوشمان را نیازارد. به قول ابتهاج:
زین بیابان گذری نیست سواران را لیک
دل ما خوش به فریبی است غبارا تو بمان
- ژوئن 16, 2007
- ۳ نظر
- اقبال لاهوری, روشنفکران ایرانی, روشنفکری, فرشاد قربانپور, هم میهن, گراهام گرین
درود جناب بروجردی
مطالب پخته،نقد ها گیرا، نقل قول ها جذاب…
بسیار لذت بردم، هم از این مصاحبه و هم از کتاب کم نظیر روشنفکران ایرانی و غرب
زنده باشید و سلامت و کوشا.
با تشکر از لطف شما مسعود خان.
با تشکر از لطف شما مسعود خان.