پیرامون اندیشه و پویش
منتشرشده در اندیشه و انقلاب 12 ٬ تیر 1365، ص 47-54
«ندیدن خطر قابل دفع است، دیدن خطر و اعلام کردن آن، و برای رفع خطر به دلائل معنوی کار موثری صورت ندادن قابل اغماض است. ولی دیدن خطر و تظاهر به مقابله کردن با آن با شیوههایی که انسان خود میداند به کلی بیثمر و بیهوده است، قابل بخشایش نیست.»
ایدن
چندی است که گسترهای از تفاوت طرز فکر و نگرش چون ورطهای میان من و دیگر رفقای اندیشه و انقلاب حائل گردیده است. اندیشههایی چند در مورد شیوهی کار روشنفکری در شرایط حاضر در ذهن این نگارنده مطرح گردیده است که در نوشتار حاضر به بعضی از آنها میپردازیم. هدف این نوشتارنه خردهگیری، که پیشنهادن انتقادات، سوالات و طرحی دیگر برای پویش سیاسی بوده است تا اگر دوستان اندیشه و انقلاب یا رفقای دیگری ارزیابی مجددی از روند کنونی خود را نیاز دیدند ما نیز سهم خود را ادا کرده باشیم. امید است که این نوشتار نه تکفیر و جبهه گیری که بازگشایی بحثی اندیشگر در میان ما و سایر رفقایی که به نکوهش دیروزها و پویش فرداها باور دارند را سبب گردد. به آن امید!
***
بیش از سه سال از شکل گیری گروهبندی سوسیالیستی اندیشه و انقلاب میگذرد. در این مدت بسیاری از آموختههای فکری و رفتاری ما دچار دستخوش و تحول گردیدهاند. باورها به پندارهای پیشین از بین رفتهاند و فضای شک بر یافتههای جدیدمان سایه افکنده است. این تغییرات خود اما از روند و سرنوشت قیام بهمن ماه منتج گردیدهاند. شکست انقلاب و وضعیت فجیع کنونی چپ ایران، بخشهایی از روشنفکران مترقی را به ارزیابی آنچه بر آنان رفته واداشته است. اینان به فراخور حال به پیجویی راه حلهایی برای برون رفت از شرایط فعلی برآمدهاند. لکن در میان بخش عمدهای از چپ، گذشته کماکان از کنار رفتن امتناع ورزیده و سنتهای فکری ـ رفتاری کماکان به سماجت و ایستادگی مشغولند. عمق فاجعه تا آنجاست که این خوشباوران خودفریفته هنوز به شکست انقلاب باور نداشته ومنتظر زبانه کشیدن شعلههای انقلاب هستند و لذا دوباره به شکلهای کلاسیک سازماندهی و عادتهای فکری خود رجعت نمودهاند. انزوای مسلحانه و زندگی در یک پارادایم گذشته به هنجار حیات سیاسی ـ اجتماعی اینان مبدل گردیده است. اما آن گروه نخست چه؟ آیا اینان به شناخت لغزشهای گذشته پی بردهاند یا آنکه دوباره به کژپویی کژراههای درازنای این گذرگاه پرداختهاند؟ آیا کوشش آنها در مسیری حقیقی بنیان شده است؟ پاسخ به این سوال اما نیازمند کنکاش در حاشیه نقش روشنفکران در مبارزهی اجتماعی و شرایط کنونی ایران و ارزیابی ترازنامهی فرد فرد ما میباشد.
پاسخ را خود میتوان با طرح یک سوال آغاز نمود؛ علت وجودی روشنفکران در چه میباشد؟ رجوع به مباحث کلاسیک مارکسیستی (مارکس با باکونین، لنین با پلخانف، لنین با لوگزامبورگ و پانه کوک…) در مورد نقش روشنفکران نشان میدهد که سنت مارکسیستی همواره نظارهگر تضاد مابین هویت تئوریک ریشهدار در آرمان خود رهایی پرولتریا و واقعیت سیاسی جنبشهایی که توسط روشنفکران هدایت شدهاند بوده است. مارکس اما علت وجودی روشنفکران را در تغییر تفکر خود و دیگران از طریق پراکسیس (Praxis) میدانست. در تزهایی درباره فویر باخ نوشت: «تطابق تغییر اوضاع و فعالیت انسانی میتواند فقط به مثابه پراکسیس انقلابی بررسی گردد و تعقلا درک شود.» در نزد او، پراکسیس عملی آزاد، جامع و سازنده بود که انسان از طریق آن میتوانست به تولید و تغییر خود و دنیای تاریخی- انسانیاش بپردازد. لذا مارکسیسم بمثابه فلسفه پراکسیس بر اتحاد « انتقاد تئوریک» و «عمل انقلابی» تاکید ورزیده است. مارکس در نقد تئوری حقوق هگل اعلام کرد که پراکسیس هدف فلسفه واقعی و انقلاب پراکسیس واقعی میباشد.**
مباحث جدید مارکسیستی نیز نظرگاههای جدیدی را در مورد روشنفکران عرضه کردند. گرامشی از روشنفکران سنتی و ارگانیک سخن گفت و اهمیت جنگ موضعی(war of position) را گوشزد نمود. رایت میلز (C. Wrigth Mills) مارکسیست آمریکایی از اختمام ماموریت تاریخی طبقه کارگر برای ترقی و جایگزینی آن توسط روشنفکران سخن راند و الوین گولدنر به پیدایش روشنفکران بمثابه یک «طبقه جدید» اشاره نمود. آلتوسر در لنین و فلسفه بیان داشت که روشنفکران در کل در ایدئولوژیهای حاکم ادغام شده و ترویجکنندهی آن میگردند. در این میان میشل فوکو، اندیشمند فرانسوی، تعریف جدید و جامعی را از نقش روشنفکران ارائه میکند. او معتقد است که نقش روشنفکران دیگر آن نیست که خود را در جلو(و در کنار) بگذارند تا حقیقت را بیان کنند بلکه آن است که برعلیه شکلهایی از قدرت که او(روشنفکر) را به موضع (object) و ابزار خود در چهار حیطهی «شناخت»، «حقیقت»، «آگاهی» و «دیسکورس» تبدیل کردهاند به مبارزه برخیزد. او با استفاده از این معادله که آگاهی منبع قدرت است وظیفهی روشنفکران را چنین برمیشمرد:
«وظیفهی روشنفکران آن است که آنچه را واضح و فرض کرده شده است دوباره بازجویی کنند، عادتها و شیوههای فکری و رفتاری را واژگون سازند، آشناییهای قبول شده را از هم بپاشند، قوانین و موسسات را دوباره بشکافند و بر اساس این پروبلماتیزه کردن دوباره در شکل دادن یک اراده سیاسی (political will) شرکت کنند.»
و اما ببینیم آیا ما (گروهبندی سوسیالیستی اندیشه و انقلاب) این مهم را انجام دادهایم؟ باید از خود بپرسیم که پراکسیس ما در چند سال گذشته چگونه بوده است. جمعبندی حرکت خود را از زمان جدایی با سازمانهای هوادار چگونه ارزیابی میکنیم؟ متاسفانه اما ما حتی یک جمعبندی نیمبند نیز از حرکت خود عرضه نکردهایم، حتی قصد آن را نیز نداریم! خود را موظف نمیدانیم که بگوییم صحبتهای اولیهمان در مورد چرخش به صنعت، رویکرد به طبقهی کارگر، ایجاد هستههای کارگری، بحران رهبری و … به کجا انجامید! نیازی نداریم توضیح دهیم که چرا هیچگونه کار جمعی واقعی در میان «گروهبندی سوسیالیستی» ما موجود نیست! از خود نمیپرسیم که چرا عدهی زیادی از رفقا در طول چند سال گذشته از ما جدا شدند! هراسی نداریم از آنکه حساسیتهای سیاسی خود را نسبت به نظرات یکدیگر از دست دادهایم! ناراحت نمیشویم که ادعای کار تئوریک داریم ولی افراد به اصطلاح «غیر تئوریک» خود را نیز به کار فکری تشویق نمیکنیم! باکمان نیست از آنکه در برابر یک رژیم ایدئولوژیک هیچ مبارزهی فکری ریشهداری را سامان ندادهایم! مسئلهمان نیست که چرا در مبارزات ترقیخواهانه کشورهای محل اقامتمان درگیر نشدهایم …
آری واقعیت آن است که جمعی که صادقانه بر خود نام اندیشه و انقلاب (بمعنی پراکسیس واقعی) گذارد تا به حال نه آن چنان به اندیشه واقعی پرداخته است و نه آن را کار با انقلاب بوده است! منظور از این حرف چیست؟ باری آن زمان که از هواداران سازمان چریکهای فدایی خلق جدا شدیم میپنداشتیم که دیگر چوپانان (=هواداران) تئوریهای دیگران نخواهیم بود. میخواستیم انسانهایی دانشمند و جستجوگر باشیم که به قول مارکس “در پراتیک حقیقی بودن یعنی واقعیت و توانایی، و ناسوتی بودن تفکر خود را اثبات کنیم.” 5 میخواستیم هر چه بیشتر از “ناآگاهی و کم آگاهی، بیخردی و کم خردی، و ناتوانی و کم توانی تئوریک” چپ سنتی فاصله بگیریم.6 قصد داشتیم که خصلتهای سکتاریستی و نخبهگرایی چپ سنتی را دوباره تکرار نکنیم. دریغا که نتوانستیم آن چه میخواستیم باشیم. پنداشتیم که صفت عام عمگی سازمانهای چپ ایران ضعف نگره تئوریک است، حال آن که اشکال واقعی ما نیز به سان چپ سنتی در آن بود که پای در زندگی اجتماعی جامعه مان نداشتیم. واقعیت آن است که ما نیز به مانند سازمانهای چپ سنتی حاشیه نشین زندگی فرهنگی-سیاسی جامعه خود بودهایم. نیروهای چپ به غیر از چند استثنا هیچ گاه در عرصه زندگی سیاسی-فرهنگی جامعه و معادلات سیاسی آن به حساب نیامدهاند. در آن هنگام که روحانیت و نیروهای مذهبی از طریق نفوذ و رخنه در نهادهای اجتماعی کلید جامعه مدنی را در دست گرفتند و یک حمله فرهنگی پهنه گستر را سامان دادند، جنبش چپ در هیبت “انزوای مسلحانه” و فرهنگ سلاح خود، سلاح فرهنگی را حقیر شمرد. چپ در بعد از انقلاب زمانی جمهوری اسلامی را به جنگ مانور (war of movement) فراخواند که حتی آمادگی یک جنگ موضعی را نیز نداشت. نتیجه خود آشکار است. امروزه نیز چپ نوین ما در فرازنای درازنای شکست به جای سامان دادن یک مبارزه ایدئولوژیک-فرهنگی و ایجاد خرده فرهنگهای (subcultures) سوسیالیستی در جامعه به ایجاد محافل و سکتهای (sects) کوچک تئوریک دست زده و تمایلی برای درگیر شدن در تحولات سیاسی-فرهنگی جامعه ایران ندارد. از نیاز به درگیر شدن در کار فکری سخن میگویند، حال آن که در آن نیز جدی و پیگیر نیستند. ولنگاری فلسفی جایگزین بازگشایی دروازههای اندیشه و مطالعه جدی شده است. مطالعه که میباید بر سه پایه اندیشه، نقد و هدف بنا گردد در میان ما تنها در قالبی جد از زندگی، جدا از کوشش و تکاپو، جدا از آزمونهای روزانه و جدا از نبرد طبقاتی مقبولیت یافته است. بعضی دوستان میپندارند که خرد و دانش کارگری تنها از دنیاهای پنداری به سویشان تنوره خواهد کشید.7 در این میان گاه گرایشاتی نیز ظاهر میشوند که میاندیشند هر آن چه قابل فهم نیست، عقیدهای والاست!
گرامشی زمانی بیان داشت که در دوران حاضر به روشنفکرانی نیاز است که سازندگان عملی جوامع خود هستند و نه فقط جنگجویانی حرفی. در دیدگاه او مبارزه علیه نابرابریهای اجتماعی نه تنها از طریق نوشتن و سخنرانیهای اجتماعی بلکه با حضور فیزیکی روشنفکران نیز میباید ادغام گردد. میشل فوکو نیز از نیاز به اجتماعی ساختن عقاید و مبارزه در حیطههای شناخت، قدرت، آگاهی و دیسکورس سخن رانده است. پراکسیس جمع ما (اندیشه و انقلاب) لکن تا به حال به گونه دیگری بوده است. هر گونه تلاش در راستای جمعی گرداندن 8 عقاید با برچسب تام خواهی Totalitarianism مرعوب گشته و سخن گفتن از هرگونه “مسئولیت”9 روشنفکران گناهی نابخشودنی محسوب میگردد. کارکرد تئوریک محتاط، بیطرف، بیغرض و خردگرا (و نه دگرگون کننده، فعال و در ارتباط با مبارزه اجتماعی) گشته و تمرین تئوری لاجرم انحصاری میگردد. حتی عمل تئوریکمان نیز از تهور تحقیق برخوردار نیست. نادرند مقالاتی که واقعیات تاریخی را خود شناختهاند تا داوری کنند.
یکی از خصوصیات بارز روشنفکران (و یا خرده روشنفکران) چپ ما تقلیدگرایی آنان بوده و میباشد. چپ سنتی در آرزوی تکرار پیروزی انقلابات آغازین، مدلهای مارکسیسم روسی، چینی، کوبایی، ویتنامی … را سرمشق خود قرار داد و امروزه نیز بخشی از چپ نوین ما به دنبال آخرین مدهای روشنفکری کشورهای اروپایی روان گردیده است. هر آن چه نیست کاوش و حفاری است در اعماق تاریخ و فرهنگ حودمان (نه به قصد تایید بلکه در جهت شناخت آن). قصدمان نه انکار نیاز به شناخت و تحلیل مکتبهای فکری کشورهای دیگر است (چه بسا که خود فراوان به آن پرداختهایم) بلکه تاکید بر این واقعیت است که مارکسیسم انتقادی در دست جنبش چپ ما مثله گردیده است. آن چه میتواند پهنه اندیشه را فراختر سازد دید انتقادی، تهور تئوریک و تحقیق جدی است که هنوز نیز در میان روشنفکران چپ ما حکم کیمیا دارد. جنبش چپ در ایران همواره از کمبود مبارزانی فیلسوف یا فیلسوفانی مبارز رنج برده است. دو شکل از پراکسیس سنتی چپ یعنی افراطگرایی و رفرمیسم سازشکار کارنامه چند نسل متوالی از روشنفکران ایران را تشکیل میدهند: انزوای مسلحانه یا در خود فرو رفتن و تنزه طلبی، 10 در دست گرفتن تفنگ یا پیوستن به خیل عظیم روشنفکران رها شده از عمل سیاسی…
و حال چه؟ چنان که گفتیم نیروهای مذهبی در صحنه شطرنج سیاست جامعه به آسانی سازمانهای چپ را چه قبل از انقلاب و چه پس از آن شکست دادهاند. شکست در پیکارهای فکری (به خصوص آن گاه که به از دست رفتن یاران نیز منجر میگردد) مباحث و برنامه ریزیهای جدیدی را در میان شکست خوردگان طلب میکند. امید داشتیم که شکست خوردگان به تفکر نشسته و به انکشاف فکری دست زنند تا شکستهای احتمالی آتی را چاره اندیشی کنند. دریغا که این امید نیز در کویر فکری ما به سان چشمههای آب در کویرهای کشورمان رو به خشکسالی نهاد. در هنگامهای که جمهوری اسلامی یک حمله فرهنگی پهنه گستری را در خارج و داخل کشور سامان داده است و میرود تا باقی مانده نهادهای مدنی جامعه را نیز در تحت تسلط فکری-سیاسی خود درآورد، روشنفکران خارج از کشور ما را نه چشمی برای دیدن است و نه رمقی برای تقابل، پنداری که توانایی فراتر دیدن از محفلهای کوچک خود از ما سلب شده است. فکر میکنیم که مبارزه ما علیه رژیم تنها به فحاشی به آن خلاصه میگردد.11 گویی که ما با رژیمی ایدئولوژیک با پشتوانه قوی فرهنگی-عقیدتی روبرو نیستیم. اگر این گفته پولانتزاس را بپذیریم که قدرت در روابط افراد جامعه نهفته است و نیز اگر بپذیریم که روابط قدرت در جامعه ذهنیت خاص خود را تولید میکند، آن گاه به حیاتی بودن پویش فرهنگی در مبارزه با رژیمی ایدئولوژیک (با دستگاههای ایدئولوژیک فراوان) که به احیای سنن اسلامی-سیاسی خود دست زده است، پی خواهیم برد. اهمیت این مساله خود در جوامعی که از سنتهای فکری اندیشه ستیز و نبود سنت دمکراتیک رنج میبرند دو چندان میگردد.
چشمانداز ثبات و ماندگار شدن رژیم اسلامی تغییر برنامهریزی و دگرگونی مسیر زندگی فرد فرد ما را طلب میکند. خصلت سیاسی اصلی دوره کنونی نه اعتلای سیاسی جنبش که شکل تدافعی آن است. حال که تعمق جایگزین باورهای ساده لوحانه به سرنگونی رژیم میگردد، نگذاریم که بدگمانی، تضعیف روحیه و سردرگمی (که امروزه به وفور در میان اپوزیسیون دیده میشود) بر شیوه زندگانی ما سایه افکند. چپ در بعد از انقلاب نتوانست به تغییر اشکال فعالیت سیاسی (از کار مخفی به علنی و بالعکس) مناسب به شرایط روز بپردازد و حتی قادر نشد که یک عقب نشینی سازمان داده شده را برنامه ریزی کند. باید از این تجارب شکست آموخت. وظایف بیگمان براساس امکانات و شرایط (داخل یا خارج از کشور) متفاوت است. در هر دوحال باید به سازماندهی یک جنگ موضعی و تقابل با حرکات فرهنگی-ایدئولوژیک رژیم پرداخت. به اعتقاد من امروزه تلاش در برپایی یک “ضد فرهنگ” (counter-culture) سوسیالیستی باید در دستور کار قرار گیرد. این مهم خود اما از عهده یک گروه برنمی آید. باید از لاک خود بیرون آمد و مرزهای تصنعی سازمانی-نشریهای را درنوردید. باید در راستای جمعی گردانیدن آرا حرکت نمود. شایسته است که در خارج از کشور از انکار عدم اهمیت جامعه ایرانیان در تبعید دست برداشته و در فعالیتهای صنفی-سیاسی اینان درگیر شویم. میتوان به مطالعه و ارزیابی تجارب شکست روشنفکران چپ در کشورهای دیگر پرداخت. میتوان در راستای تشکیل کانونها و محافل فرهنگی، هنری، تحقیقی، صنفی، انتشاراتی و غیره حرکت نمود. میتوان…
نباید خموش نشست. به قول ساعدی: “خموش دم مرگ نیست، خموش همه مرگ است”.
توضیحات
۱ – لزوم نگارش این مقاله پس از خواندن سرسخن شماره 11 اندیشه و انقلاب ضرورت یافت. از آن جا که رفقا در آن نوشته به توضیح اجمالی نقطه نظرات خود پرداخته و “برخوردهای نقادانه مثبت” را طلب کرده بودن برآن شدیم که در چارچوب تقاوت آرا اندیشههای متفاوت خود را بر روی قلم آوریم. باشد که ما را نیز متهم به “شفایافتگی” و “پذیرش سیاستهای کهن در قالبهای جدید” نسازند!
۲ – اشاره به سرسخن شماره 5 اندیشه و انقلاب.
۳ – در سرسخن شماره 1 از سمت گیری حرکت ایدئولوژیک خود در راستای نشریه سوسیالیسم و انقلاب یاد کردیم. پس از ازهم پاشی این نشریه نیز در یادداشت تحریریه اندیشه و انقلاب شماره 4 نوشتیم: “ما عقیده داریم که سوسیالیسم و انقلاب خود میتواند ادامه خویش باشد. مراد ما نیز نام او نیست. اما اصول ایدههای اولیه آن در نزد ما معتبر و ضروری اند”. آیا هنوز نیز بر این باوریم؟ کدامیک از آن اصول و ایدهها را هنوز ارج مینهیم؟ در هیچ یک از اندیشه و انقلابها جوابی بر این سوالات نمییابیم!
۴ – حال آن خود در سرسخن شماره 9 نوشتیم: “…مشاهده وضع موجود منجر به یک عدم حساسیت (تاکید از من است) در میان برخی از روشنفکران و فعالین چپ، نسبت به آن چه که در اطرافمان میگذرد گردیده است و عکس العمل به ورشکستگی ادراکات چپ سنتی همراه با نا امیدی و نفی کامل هر آن چیزی که بوده است میگیرد و بعضا پذیرش وضع موجود (تاکید از من است)”.
۵ – تزهایی در مورد فویر باخ.
۶ – مصطفی شعاعیان “گرتهای پیرامون مطالعه” در کتاب چند نوشته (انتشارات مزدک، فلورانس، ایتالیا، 1976).
۷ – همان جا.
۸ – خود اما در سرسخن شماره 7 در مورد مسئولیت روشنفکران چنین نگاشته اند: “آنان که در قبال جامعه ما احساس مسئولیتی میکنند و اهدافشان هر چه دگرگون کردن بنیادی همراه با دموکراتیز گردانیدن کلیه عرضههای اجتماعی است میباید از حیطههای شعار و گفتار قدمی فراتر نهاده و در جمعی گردانیدن آراءشان حرکت نمایند”. [تاکیدها از من است].
۹ – تناقضشان در این مورد خود اما با رجوع به سرسخن اندیشه و انقلاب شمارههای 7، 9 و 10 که در آنها به کرار از “مسئولیت” روشنفکران سخن گفتهاند آشکار میگردد.
۱۰ – برخلاف آن چه که رفقا در سرسخن شماره 11 نوشتهاند “تنزه طلبی” ما در آموختن در این برهه از زمان خنده زدن بر شرایط خود و موجود نیست، به نحوی پذیرش آن است!
۱۱ – به سرسخن تمامی شمارههای پیشین اندیشه و انقلاب نگاه کنید. صحبتها همواره تنها به استبدادی بودن و فرهنگ بیفرهنگی ملایان محدود شده است. هیچ سخنی از سیاستهای فرهنگی رژیم، مباحث فلسفی آن، سیاستهای آموزشی و یا سیر اندیشه در ایران کنونی در میان نیست. توگویی در کشور ما به کلی ذهن از تفکر باز ایستاده است!
* این اصطلاح ابتدا توسط لابریولا (Labriola) مارکسیست ایتالیایی و سپس توسط آنتونیو گرامشی به کار گرفته شد.
** بعضی از رفقا معتقدند که ثنویت تئوری و عمل یکی از محصولات فلسفی قرن هجدهم بوده است و لذا امروزه دیگر کاربردی ندارد. به اعتقاد ما اما گذشت قرون اگرچه تغییراتی را در رابطه تئوری و عمل ایجاد کرده است لکن ثنویت آن را از بین نبرده است. میتوان گفت که دلیل پیشی گرفتن مارکسیسم از دیگر فلسفههای کلاسیک اروپایی (چه ایده آلیستی و چه ماتریالیستی) نه به دلیل انکار حقیقت وجودی این ثنویت که شاید به دلیل توجه بیش از حد به آن میباشد ( به تزهای اول، دوم، سوم و یازدهم در مورد فویرباخ رجوع شود).